گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

یارِ ما ولوله در عالمِ راز اندازد

گر نقابی که برانداخته باز اندازد

خوشش آن قامت و بالا که خود استادِ ازل

کسوتِ حسن به بالایِ دراز اندازد

ساقیا باده دمادم ده و با چنگی گوی

تا ز آهنگِ عراقم به حجاز اندازد

دشمنِ سختِ من است آن که حدیثِ من و دوست

نه به عکسِ روشِ عقل فراز اندازد

بارها خواستمش گفت که یک حلقه از آن

زلف در حلقِ ملامت گرِ راز اندازد

غیرتم باز پشیمان کند و داند عقل

که خیالم به چنین فکرِ مجاز اندازد

چشم بر هم مزن ای دیده که برخواهد خاست

فتنۀ تازه به هر غمزه که باز اندازد

واعظی گفت به مقصد نرسد الّا آن

که به مسجد رود و سر به نیاز اندازد

خود خیالِ تو نزاریِ خراباتی را

نگذارد که مصلاً به نماز اندازد

هر که محمود بود بر همه عالم بندد

درِ آن دیده که بر رویِ ایاز اندازد