گنجور

 
حکیم نزاری

در دهر کسی که یار گیرد

یاری چو من اختیار گیرد

از خوبی تو خرد به دندان

انگشت به اعتبار گیرد

خاک قدم تو سعد اکبر

بر دیده به افتخار گیرد

نا خورده می از دو چشم مستت

هُشیاران را خمار گیرد

آن را که تو در میان جانی

از کل جهان کنار گیرد

با من نفسی درآی و بنشین

تا خاطر من قرار گیرد

بگذار دل ستیزه خو را

تا عادت روزگار گیرد

آن را که دماغ و دل نباشد

هرگز سر انتظار گیرد

در چنگ فراق اگر نزاری

آهنگ چو زیر زار گیرد

شک نیست که آتش دم نی

در سوخته‌ء نزار گیرد