گنجور

 
حکیم نزاری

بوی عرق چین تو باد صبا برگرفت

یا زخواص بهار نشو و نما برگرفت

گویی عطار صبح کرد معنبر جهان

نافه ی چین برگشاد مشک ختا برگرفت

بوی گل بی وفا در سرش افکند شور

بلبل شوریده سر راه نوا برگرفت

کرد دماغ خرد ممتلی از بوی خوش

از اثر آن نسیم سیر ز ما برگرفت

عقل سراسیمه شد صبر درآمد ز پای

از سر ما لطف تو دست چرا برگرفت

دل که ز ما برشکست سیر شد از ما دگر

قاعده ی نو نهاد خوی شما برگرفت

هم به کناری امید داشتمی پیش ازین

حسن تو خود از میان رسم عطا برگرفت

بر تو ملامت کند هر که به گوشش رسید

کز تو نزاری چرا راه رجا برگرفت

گفتمش آنِ توام گفت تو آن خودی

من ز کجا گفتمش او ز کجا برگرفت