گنجور

 
حکیم نزاری

مرا سودایِ تو دیوانه کرده ست

ز خویش و آشنا بی گانه کرده ست

فغان از چشمِ دل دزدت که چشمم

چو گوشَت معدنِ دُردانه کرده ست

خطی آوردی و با من همان کرد

که سوزِ شمع با پروانه کرده ست

از آن مستم که ساقّیِ محبّت

پیاپی بر سرم پیمانه کرده ست

نخواهد هرگز از می توبه کردن

دلم عزمی چنین مردانه کرده ست

عبادت خانه یی دارند هر کس

نزاری قبله از می خانه کرده ست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode