گنجور

 
حکیم نزاری

ترش گرفته دو ابرو و لب چنان شیرین

به خشم سر که میامیز بر عسل چندین

بیا و لب به لبم بر نه و دلم دریاب

که جز چنین نتوان داد درد را تسکین

در آی و خانه بیارای و وقت ما خوش کن

شراب کی بستان و زمانکی بنشین

به لطف باز طلب دوستان مخلص را

ببایدت غم یاران بخورد بهتر از این

زکات حسن ترا هیچ وجه دیگر نیست

درآی ای که به دست آوری دل غم گین

ز حسن تو چه کم آید گر التفات کنی

بیا که حسن ترا نیست حاجت تحسین

مرا وصال تو حالی اگر شود حاصل

مهم تر ست ز وعده و وعید حورالعین

کسی که طلعت زیبای تو تفرّج کرد

بدین قیاس بداند که چیست خلد برین

دل شکسته دلان گر نگاه خواهی داشت

شکسته تر نبود از نزاری مسکین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode