گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

جانِ من و عقلِ من و هوشِ من

هر سه به یک ره شده فرتوشِ من

صاعقۀ عشق درآمد بسوخت

خوابِ من وخوردِ من و توشِ من

بر رهِ امید و ندای نجات

چند بود چشمِ من و گوشِ من

ساقیِ خم خانۀ وحدت کجاست

تا بنهد بر کفِ من نوشِ من

تا نکند دوست نظر ضایع است

سعیِ من و جهدِ من و کوشِ من

آه که نتوان به کسی باز گفت

زآن که ببرده‌است زمن هوشِ من

سروِ روانی که نگنجد ز قدر

در همه عالم نه در آغوشِ من

قدرِ من امروز چه دانی که قدر

باز ندانی ز شبِ دوشِ من

عیبِ نزاری چه کنی کاین عَلَم

عشق ز مبداء زده بر دوشِ من