گنجور

 
حکیم نزاری

نشاید بر اسرار کردن ستیز

چو در مانی از چاره کردن گریز

اگر محرمِ راز داری نکوست

همه رونق و عیش و عشرت ازوست

چه خوش روزگاری‌ست با هم‌نفس

حرام است بی‌یارِ هم‌دم، نفس

اگر صد حریفت بود هم‌نشین

یکی رازدارت بباید امین

زده امتحانش چو زر بر محک

شده پاک از آلایشِ شرک و شک

ولیکن که دارد؟ کجا کو کراست‌؟

اشارت به عنقا همین است راست

دو نوبت زن ار یافتنی یک دلی

نباشد چو تو در جهان مقبلی

به یاری توان کارها پیش برد

قدم جز به یاری نباید سپرد

چو در خود نمی‌یابی این ماجرا

توقّع کنی از دگر کس چرا

اگر ترک اسرار خود گفته‌ای

ز دانا نصیحت پذیرفته‌ای