گنجور

 
حکیم نزاری

پدر رحمت الله چو آگاه شد

که دستم ز تدبیر کوتاه شد

به من گفت جان پدر هوش دار

به سمع رضا پندِ من گوش دار

جهان دیده و تجربت کرده‌ام

بسی سرد و گرم جهان خورده‌ام

جوانی و ناباکی و بی‌خودی

بود ضدّ دانایی و بخردی

ولی چون در آیند ازین پهن دشت

برین پل ضرورت بباید گذشت

بیاموزمت شرط می خوارگی

بر آن جمله خوکن به یک بارگی