گنجور

 
حکیم نزاری

طمع را در اشخاص تأثیرهاست

که در هر یک اصناف تدبیرهاست

کند دشمنان را به تدریج دوست

که آن بهترین خاصیت های اوست

کند نیز بیگانه را آشنا

درآرد بداندیش را در ثنا

به منکر نماید ره انقیاد

به کثرت کشد مرد را از تضاد

کند کاسل و سست را جَلد و رست

ازین نازکی‌های چالاک و چست

بهین خاصیت های شاه و رهی

بگویم گر انصاف بردی رهی

فراخی دست و دل و چشم و گوش

تو هم گر یَساریت باشد بکوش

درختی که باشد ز بیرون سرش

به است از درختان دیگر برش

سخاوت درختی است فرخنده بار

که هر روز بر می دهد چند بار

سخا کل عالم مسخر کند

دماغ دو گیتی معطر کند

کند بنده آزادگان را به طوع

بود خاصیت هاش ازین جنس و نوع

ولیکن نه چندان که اسراف شد

که اسراف بیرون ز انصاف شد

تهی دست گردد ز اسراف مرد

میانجی سخاوت به انصاف کرد

ایا ناصح حضرت پادشاه

درین موعظت ژرف تر کن نگاه

منه در سخا شاه را رای پیش

که نقصان نخواهند در مال خویش

چو شه را به انصاف رخصت دهی

شود زین سخاوت خزائن تهی

و زان پس پذیرد خلل کار مُلک

معطل شود روز بازار مُلک

وگر رخصت بخل یابد خطاست

کزو عالمی را امید عطاست

چو نومید گردند ازو خاص و عام

در افواه مردم شود زشت نام

فساد ممالک شود زان پدید

امید از سلامت بباید برید

ز بخل و سخا هر دو نبود گزیر

که وقت ضرورت بگوید وزیر

طریق مصالح نگه داشتن

غلو را به تقصیر نگذاشتن

گهی منع واجب کند گه عطا

نکو فهم کن، تا نیفتد خطا

چو بر حکم انصاف رفتی و راه

بود لامحال از تو خشنود شاه

بسی روزگاران گذشت اندرین

که بر آل برمک کنند آفرین

به دفتر نگه کن که یحیی چه کرد

هنوز از پس مرگ زنده ست مرد

مقامات جعفر بخوان از کتاب

چه جای شمارست و ضبط و حساب

از آن فاضل آمد ز ارباب فضل

که دارد فضیلت در آن باب فضل

کس اخبار ایشان مگر برنخواند

وگر خود جوادی به گیتی نماند

بزرگان نهادند بر گام گام

به داد و دهش زنده کردند نام

سخا و کرم هر دو یکبارگی

نبودند پیدا ز آوارگی

به عهد شهنشاه فیروزبخت

کشیدند با مسکن خویش رخت

سخاوت به حق شاه فرخنده کرد

که نام سخا در جهان زنده کرد

برآورد بر بام عالَم عَلَم

به بازوی تیغ و زبان قلم

عزیز جهان است از آن شهریار

که در چشم او زر چو خاک است خوار

ز مرکوب او بر که بنشست گرد

که خود را قبای مرصّع نکرد

که روزی به امرش قدم بر گرفت

که نه تا کف موزه در زر گرفت؟

چو اقبال در موکبش کس نراند

که منشور اقبال و دولت نخواند

اگر ذره‌ای در رکابش شتافت

به اقبال او قدر خورشید یافت

وگر بست موری به پیشش کمر

سلیمان صفت در جهان شد سَمَر

کسی را که جُود طبیعی بوَد

سخی‌تر ز ابر ربیعی بود

سخی نبود آن کو تکلف کند

وگر در سخاوت توقف کند

به عمدا کند نیز کس گر دهش

فریبی بود خوش ز ناخوش منش

به روی و ریا کی سخاوت بود

سخاوت نباشد شقاوت بود

سخاوت حقیقت بگویم کراست

اگر بشنوی از من ای دوست راست

که جانش نباشد ز جانان دریغ

سخا ناید از ناتوانان دریغ

نزاری چو مشغول وعظی و پند

تکلف به تقلید بر ما مبند

چو در کثرتی لاف وحدت مزن

چو خنثی که نه مرد باشد نه زن

نگشتی هنوز ایمن از ننگ و نام

بماندی مقید درین حلقه دام

چو مردان به پرواز همت برای

به معراج وحدت ازین تنگ جای

تو هیچی، چه آید ز هیچ ای حبیب

ز خود دور باش و به او عن قریب

ز کَونَین برخیز و از عالَمَین

که هم عین فرض است و هم فرض عین

ز من نیک بشنو بُرو بد مباش

حجاب تو خود هم تویی، خود مباش

اگر دوستی با خدا می کنی

روا نیست با غیر جز دشمن