گنجور

 
حکیم نزاری

در اخبار برمک چنین یافتم

که بر آلشان آفرین یافتم

که یحیای خالی به رسم جهان

غرض داشتی با یکی در نهان

حسود از بزرگان معروف بود

خلیفت بد و سخت مشعوف بود

عنایت به حالش نگو داشتی

مدار ممالک برو داشتنی

بکوشید و همت بسی درگماشت

عنایت قوی بود سودش نداشت

وزان روی هم قصد پیوسته شد

در دوستی در نهان بسته شد

دو صاحب کرامت دو عالی هِمَم

ازین سان حسد داشتندی به هم

ولیکن عداوت نکردند فاش

زمن بشنو ای دوست حاسد مباش

سرانجام یحیی به تدبیر و رای

ز صدر رشیدش بدل کرد جای

از آنجا روان گشت با طمطراق

لوا بسته تا ارمنش از عراق

یکی را ز ارباب فرهنگ و هوش

مگر دست نکبت بمالید گوش

مجال معیشت بر او تنگ شد

گریبان تدبیرش از چنگ شد

در اندیشۀ تنگدستی بسوخت

نه داد و ستد نه خرید و فروخت

به تدبیر نقشی به هم در سرشت

ز یحیی به خصمش خطابی نوشت

بر احوال ایشان نبودش وقوف

به تعریض خود عرضه کرد آن حروف

چو صاحب امور آن مزوّر بخواند

به حیرت در آن وِزر و حیلت بماند

طلب کرد او را و َزو باز جُست

که پیش آی و بر گوی با من درست

ترا با من این افتعال از کجاست

چه قصدت در این است برگوی راست

زما کس نگشتست محروم باز

گرت حاجتی هست خود بر مساز

چو خائن درافتاد انکار کرد

که من با تو چون دانم این کار کرد

ترا خود مگر نیست رغبت به خیر

وگر بخت کورم غلط کرد سیر

مگر بر تو آمد سؤالم گران

به تزویر دفعی میفکن در آن

به محتال محتاج گفت ای سلیم

مینداز خود در عذاب الیم

کنون با تو ما را دو کار است پیش

گل و شهد خوردی اگر خار و نیش

گرین نامه یحیی نوشتست راست

بود این سخن، هر چه خواهی تراست

وگر غَدر ورزیدی و راست نیست

قناعت کن از ما به چوبی دویست

به حبسش فرستاد و محبوس کرد

که بر وی ستهزاء و افسوس کرد

وز آنجا مجمّز به بغداد رفت

تفحّص ز داد و ز بیداد رفت

فرستناد مکتوب آن ساده مرد

ز یحیی طلب جست آن کار کرد

وکیلی که بودش به دارالسلام

به یحیی شد و برد از آن شخص نام

جهاندیده یحیی غنیمت شمرد

که کار بزرگان نگیرند خرد

صفا را نیابت به اقلام داد

به عبدالله مالک اعلام داد

که هست آن عزیز از عدول عراق

نباشد در او زَرق و مکر و نفاق

نکو سیرت و خوب محضر بود

به نزدیک ما چون برادر بود

ز خاک عراقش که بودی وطن

سراسیمه کرد اختر پُر فِتَن

مگر دزد نکبت بر او راه زد

سپهر ایمنش کرد و ناگاه زد

چو شد عازم صدر آن انجمن

به پیکار درخواست فصلی زمن

نوشتم من آن استمالت به تو

در آن خیر کردم حوالت به تو

امیدش وفا کن به لطف ای امیر

که هستم به جان از تو منت پذیر

چو عبدالله آن نامه بگشاد سر

بنازید و گفتی برآوَرد پَر

همان لحظه محبوس را پیش خواند

به اعزاز در صدر مجلس نشاند

ز تقصیرها عُذرها خواستش

به خلعت سراپا بیاراستش

زر و جامه دادش، نگویم هزار

ز هر نوع و هر جنس بیش از شمار

از اسبان تازی به زرین لگام

ز پاکیزه رویان کنیز و غلام

فراوان دگر تربیت ها نمود

کرامت بسی بر کرامت فزود

چو قارون شد از مال آزادمرد

پس از ارمن آهنگ بغداد کرد

بیامد به درگاه فرخ وزیر

خداوند تزویر روشن ضمیر

در آوردش از در یکی بارخواه

ستایش کنان رفت تا پیشگاه

چو بشناختش پرسش آغاز کرد

مراعات و اکرام و اعزاز کرد

عطاهای عبدالله پاکزاد

یکایک در آن انجمن عرض داد

ثنا گفت بر همت او بسی

ندید آن کرامت کسی از کسی

ز یحیی دو چندان دگر مال یافت

توانگر از آنجا به مسکن شتافت

به ده گنج یحیی تصور نکرد

که با مهر گرم، آوَرَد کینِ سرد

ز من بشنو ای یار پندی نکوست

نَانگیز دشمن، نگه دار دوست

به سعی تو باید که در عقد و حَل

عداوت شود با مروّت بَدَل

به یک دَم توان کرد دشمن بسی

خردمند دشمن نگیرد کسی

به عمری توان کرد یاری به دست

چو کردی تو باری مدارش ز دست

بباید دگر روزگاری دراز

که تا رفته آید به دست ار نه باز

به از دوستی در جهان کار نیست

خرد دشمن انگیز را یار نیست