گنجور

 
حکیم نزاری

براهیم ادهم به حمام بود

مگر احتیاجش به حجام بود

تراشنده گفتش که خیزای فقیر

برین تخته یک ساعت آرام گیر

گرت نیست چیزی بمزد تراش

بحل کردمت من مشوش مباش

همین تا به جای معین نشست

یکی دیگر آمد پشیزی به دست

ازو بستد استاد و مشغول شد

براهیم از تخته معزول شد

سه بارش چنین با سر تخته برد

به پولی سر دیگر می سترد

مگر دیو غیرت برو راه زد

از آن تخته بر جست و یک آه زد

به دل بر گذشتش که این خود منم

کزین سان به کام دل دشمنم

جدا گشته از پادشاهی و ناز

چنین اوفتاده به فقر و نیاز

مرا بخت بی تخت و بی تاج کرد

به یک پول مغشوش و محتاج کرد

ز گرمابه بیرون شد از غبن و ننگ

دل از بخت برگشته با خود بجنگ

روان شد ز بس غصه و تفت و تاب

همی رفت دلخسته بی نان و آب

به بیچارگی در بیابان بماند

سراسیمه یک روز حیران بماند

چو با او نمودند او را که کیست

برو امتحان کردن از بهر چیست

بدو هاتفی ناگه آواز داد

که دولت به مقصد رهت باز داد

چه وسواس زد دست در دامنت

که پولی سیه میشود رهزنت

هنوز این زمانت خبر کرده اند

ز نو با سر تخته آورده اند

گرت با سر تخته بردند باز

چو طفلان نازک مرنج و مناز

بدان تخته دادند مردان خاص

ز دریا و بود و نبودت خلاص

چو بشنید آواز هاتف بدرد

بنالید و چندی مناجات کرد

سر عذر بنهاد و بر پای خاست

دگر باره راهش نمودند راست

کسی را که شد اختیارش ز دست

نشاید به آرام جایی نشست

چو او را به یک بار ازو بستدند

وجود و عدم هر دو بر هم زدند

به چیزی دگر چون کند باز میل

چه مقصود چون خانه بربود سیل

اگر دل کنی با اولوالامر راست

اقالیم خدمت مسلم تراست