گنجور

 
نظامی

مجنون چو شنید بوی آزرم

کرد از سر کین کمیت را گرم

با نوفل تیغ‌زن برآشفت

کای از تو رسیده جفت با جفت!

احسنت زهی امیدواری

به زین نبود تمام کاری

این بود بلندی کلاهت؟

شمشیر کشیدن سپاهت؟

این بود حساب زورمندیت؟

وین بود فسون دیو بندیت؟

جولان زدن سمندت این بود؟

انداختن کمندت این بود؟

رایت که خلاف رای من کرد

نیکو هنری به جای من کرد

آن دوست که بُد سلام دشمن

کردیش کنون تمام دشمن

وان در که بد از وفا پرستی

بر من به هزار قفل بستی

از یاری تو بریدم ای یار

بردی زه کار من زهی کار

بس رشته که بگسلد ز یاری

بس قایم کافتد از سواری

بس تیر شبان که در تگ افتاد

بر گرگ فکند و بر سگ افتاد

گرچه کرمت بلند نام است

در عهدهٔ عهد ناتمام است

نوفل سپر افکنان ز حربش

بنواخت به رفقهای چربش

کز بی‌مددی و بی‌سپاهی

کردم به فریب صلح خواهی

اکنون که به جای خود رسیدم

نز تیغ برنده خو بریدم

لشگر ز قبیله‌ها بخوانم

پولاد به سنگ درنشانم

ننشینم تا به زخم شمشیر

این یاوه ز بام ناورم زیر

وآنگه ز مدینه تا به بغداد

در جمع سپاه کس فرستاد

در جستن کین ز هر دیاری

لشگر طلبید روزگاری

آورد به هم سپاهی انبوه

پس پره کشید کوه تا کوه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode