گنجور

 
نظامی

کبکی به دهن گرفت موری

می‌کرد بر آن ضعیف زوری

زد قهقهه مور بیکرانی

کای کبک، تو این چنین ندانی

شد کبک دری ز قهقهه سست

کاین پیشهٔ من نه پیشهٔ تست

چون قهقهه کرد کبک حالی

منقار ز مور کرد خالی

هر قهقهه کاین چنین زند مرد

شک نه که شکوه ازو شود فرد

خنده که نه در مقام خویش است

در خورد هزار گریه بیش است

چون من ز پی عذاب و رنجم

راحت به کدام عشوه سنجم؟

آن پیر خری که می‌کشد بار

تا جانش هست می‌کند کار

آسودگی آنگهی پذیرد

کز زیستنِ چنین بمیرد

در عشق چه جای بیم تیغ است؟

تیغ از سر عاشقان دریغ است

عاشق ز نهیب جان نترسد

جانان طلب از جهان نترسد

چون ماه من اوفتاد در میغ

دارم سرِ تیغ کو سرِ تیغ؟

سر کاو ز فدا دریغ باشد

شایستهٔ تشت و تیغ باشد

زین جان که بر آتش اوفتاده‌ است

با ناخوشی‌ام خوش اوفتاده‌ است

جانی است مرا بدین تباهی

بگذار ز جان من چه خواهی؟

مجنون چو حدیث خود فرو گفت

بگریست پدر بدانچه او گفت

زین گوشه پدر نشسته گریان

زانسو پسر اوفتاده عریان

پس بار دگر به خانه بردش

بنواخت به دوستان سپردش

وان شیفته دل به شوربختی

می‌کرد صبوریی به سختی

روزی دو سه در شکنجه می‌زیست

زانگونه که هر که دید بگریست

پس پرده درید و آه برداشت

سوی در و دشت راه برداشت

می‌زیست به رنج و ناتوانی

می‌مرد کدام زندگانی

چون گرم شدی به عشق وجدش

بردی به نشاط گاه نجدش

بر نجد شدی چو شیر سرمست

آهن بر پای و سنگ بر دست

چون برزدی از نفیر جوشی

گفتی غزلی به هر خروشی

از هر طرفی خلایق انبوه

نظاره شدی به گرد آن کوه

هر نادره‌ای کز او شنیدند

در خاطر و در قلم کشیدند

بردند به تحفه‌ها در آفاق

زان غنیه غنی شدند عشاق