گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظامی

چو بَدر از جِیب گردون سر برآورد

زمین عطف هلالی بر سر آورد

ز مجلس در شبستان رفت خسرو

شده سودای شیرین در سرش نو

چو برگفتی ز شیرین سرگذشتی

دهان مریم از غم تلخ گشتی

در آن مستی نشسته پیش مریم

دم عیسی بر او می‌خواند هر دم

که شیرین گر چه از من دور به‌تر

ز ریش من نمک مهجور به‌تر

ولی دانم که دشمن‌کام گشته است

به گیتی‌در به من بدنام گشته است

چو من بنوازم و دارم عزیزش

صواب آید که بنوازی تو نیزش

اجازت ده کزان قصرش بیارم

به مُشکوی پرستاران سپارم

نبینم روی او گر باز بینم

پر آتش باد چشم نازنینم

جوابش داد مریم که ای جهان‌گیر

شکوهت چون کواکب آسمان‌گیر

خلافت را جهان بر در نهاده

فلک بر خط حکمت سر نهاده

اگر حلوای تَر شد نام شیرین

نخواهد شد فرود از کام شیرین

تو را بی‌رنج حلوایی چنین نرم

برنج سرد را تا کی کنی گرم؟

رطب خور خار نادیدن تو را سود

که بس شیرین بود حلوای بی‌دود

مرا با جادویی هم حُقه‌ سازی

که بر سازد ز بابل حقه‌بازی

هزار افسانه از بر بیش دارد

به طنازی یکی در پیش دارد

تو را بفریبد و ما را کند دور

تو زو راضی شوی من از تو مهجور

من افسون‌های او را نیک دانم

چنین افسانه‌ها را نیک خوانم

بسا زن کو صد از پنجه نداند

عطارد را به زرق از ره براند

زنان مانند ریحان سفالند

درون‌سو خبث و بیرون‌سو جمالند

نشاید یافتن در هیچ برزن

وفا در اسب و در شمشیر و در زن

وفا مردی است، بر زن چون توان بست؟

چو زن گفتی بشوی از مردمی دست

بسی کردند مردان چاره‌سازی

ندیدند از یکی زن راست‌بازی

زن از پهلوی چپ گویند برخاست

مجوی از جانب چپ جانب راست

چه بندی دل در آن دور از خدایی

کزو حاصل نداری جز بلایی

اگر غیرت بری با درد باشی

و گر بی‌غیرتی نامرد باشی

برو تنها دم از شادی برآور

چو سوسن سر به آزادی برآور

پس آن گه بر زبان آورد سوگند

به هوش زیرک و جان خردمند

به تاج قیصر و تخت شهنشاه

که گر شیرین بدین کشور کند راه

به گردن برنهم مشکین‌رسن را

برآویزم ز جورت خویشتن را

همان به کاو در آن وادی نشیند

که جغد آن بِهْ که آبادی نبیند

یقین شد شاه را چون مریم این گفت

که هرگز در نسازد جفت با جفت

سخن را از در دیگر بنا کرد

نوازش می‌نمود و صبر می‌کرد

سوی خسرو شدی پیوسته شاپور

به صد حیلت پیامی دادی از دور

جوابش هم نهانی باز بردی

ز خون‌خواری به غم‌خواری سپردی

از آن بازی‌چه حیران گشت شیرین

که بی او چون شکیبد شاه چندین

ولی دانست کآن‌نز بی‌وفایی است

شکیبش بر صلاح پادشایی است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode