گنجور

 
نظیری نیشابوری

کی بود شفقت دل سوی اسیران کشدش

ناله‌ای کار کند تا در زندان کشدش

سایه بر حسن گل و سرو چمن نندازد

بو که نالیدن مرغان به گلستان کشدش

چشم ما رفت و سیه خانه سوی صحرا زد

بخت سازد که غزالی به بیابان کشدش

می ما دید و مسلمانی ما نپسندید

زین می ار گبر چشد دل سوی ایمان کشدش

مست از خانه ما رفت برون می ترسم

شحنه ای دررسد و جانب سلطان کشدش

کوکبی را که ره مقصد ما گم سازد

صبح خندان به در آید به گریبان کشدش

کسری از منزل ما دربدران گر گذرد

نقشی از خون دل و دیده بر ایوان کشدش

دل ما از لب او آب خورد می شاید

به سر زلف گر از چاه زنخدان کشدش

بس کز آن روی به حسرت نظرم برگردد

طفل اشکم دود و گوشه دامان کشدش

بی رخت در ظلماتست «نظیری » خواهم

خضر خط تو سوی چشمه حیوان کشدش