گنجور

 
نظیری نیشابوری

آخر به من آن مغ بچه هم کیش برآمد

وان کافر بیگانه به من خویش برآمد

نیش سیهم گرچه نمود آن صف مژگان

نوشین نگهی از عقب نیش برآمد

چشمش ز کمان خانه ابرو به من انداخت

هر تیر که چالاکتر از کیش برآمد

اقبال دو گیتی به کلاه نمدی بود

دیهیم شه از خانه درویش برآمد

کامی که به شمشیر و سنان دیر برآید

از دیده خونین و دل ریش برآمد

بر خلق نگردید گران هر که درین بزم

پس از همه رفت و ز همه پیش برآمد

دیدیم ز سر تا قدمش حسن و شمایل

لیک از همه خوبیش وفا بیش برآمد

دادیم به جان منصب هم رازی جانان

دل نیز دوروی و غرض اندیش برآمد

سامان نشد از سعی خرد کار «نظیری »

دیوانه شد و از خود و از خویش برآمد