گنجور

 
نظیری نیشابوری

دهل و نای دریدیم به آوازه صبح

بانگ فتحی نشنیدیم ز دروازه صبح

دیر گشتیم ز فیض سحر آگاه، دریغ

جامه‌ای پاره نکردیم به اندازه صبح

کم خراشست دم مرغ سحر برخیزید

جگری تازه کنیم از نمک تازه صبح

می و معشوق به اندازه ما می باید

رطل خورشید کند چاره خمیازه صبح

مغفر جام بیارابرش می در زین کش

تا به یک حمله کنم غارت جمازه صبح

سپه شب به شبیخون دعا بشکستم

علم روز زنم بر در دروازه صبح

رفته اوراق شب و روز به هم برچینیم

بخیه ثابت و سیاره شیرازه صبح

دست در گردن عذرای جهان اندازم

حله روز به هم برزنم و غازه صبح

سرو و شمشاد به وجدند «نظیری » وقتست

به سر شاخ سراییم سر آوازه صبح