گنجور

 
نیر تبریزی

زلف به ملک حسن به سر تا کله نهاد

برداشت پای نخوت و بر فرق مه نهاد

عادت نبود تیغ کشیدن به روی ماه

این رسم تازه را خم زلف سیه نهاد

گر عالمی کشد چه عجب ترک چشم او

یاسای قتل عام نه این پادشه نهاد

بر بوی خاک پای تو دل هر کجا که دید

خاک رهی است روی بر آن خاک ره نهاد

آهو چنین نگه نکند چشم تو مگر

قانون دیگری ز برای نگه نهاد

مردم هلال او به سرانگشت می‌نمود

این ماه رسم را به شب چهارده نهاد

چشمت خرابی دل ما را به خط نگفت

تا رو به کشور دل ما با سپه نهاد

طاعت بود نظاره به هر ماه تو ولیک

ابروی او برای من این را گنه نهاد

بالله که جز به مهر شهنشاه لو کشف

هر کو نهاد دل به خیال تبه نهاد

نیر هوای روضۀ رضوان ز سر بهشت

هر کس که روی بر در این بارگه نهاد