گنجور

 
نسیمی

قسم به مهر جمالت که جز تو ماه ندارم

تو شاه حسنی و غیر از رخ تو شاه ندارم

سجود روی تو کردن اگر گناه شناسد

فقیه دیو طبیعت، جز این گناه ندارم

مرا بجز تو اگر هست خالقی و الهی

تو را به حق نپرستیدم و اله ندارم

زدم به دامن زلف تو دست و، روی سفیدم

که روز حشر جز این نامه سیاه ندارم

به عهد زلف تو کردم وفا، رخ تو گواه است

جز این دو شاهد عدل، ای صنم گواه ندارم

به زلف و خال تو ره برده ام به جنت عدن

بدان مقام جز این حرف و نقطه راه ندارم

به وصف ابرو و چشمت گرفته ام دو جهان را

که بهر فتح ممالک جز این سپاه ندارم

ز مهر روی توام در پناه ملجاء زلفت

از آن جهت که جز این ملجاء و پناه ندارم

بر آستانه فضلت نهاده ام سر طاعت

برای آن که جز این در، امیدگاه ندارم

شبیه روی تو در خاطرم چگونه درآید

به بی شبیهی رویت، چو اشتباه ندارم

چو خاک بر سر کویت فتاده ام، شرف این بس

به چشم دشمن اگر هیچ قدر و جاه ندارم

خیال روی تو خود شمع بارگاه دلم شد

اگرچه در خور آن شمع بارگاه ندارم

ز فرقت تو برآوردم از دل آه و دگر چه

برآورم از دل خسته چون جز آه ندارم

نسیمی از همه سویی نظر به روی تو دارد

نگاه دار مرا چون جز این نگاه ندارم