گنجور

 
نسیمی

حبیب فضل حق احمد که میر عاشقانستی

دو عالم را به زیبایی امیر و مهربانستی

چو هست امّی از آن رو امیانند امتان او

به محشر او ز فضل حق شفیع امتانستی

چو ام اصل است و ما در هم که هست آن آدم و حوا

چو او شد کاشف هر دو ز فضل امی از آنستی

هنوز آدم نبد پیدا ملک را کرد اسم ابنا

میان خاک بود اما که آن شاه کیانستی

قمر شق کرد چون بیرون شد اسم سی و دو ظاهر

ز بیست و هشت و سی و دو چو پیدا بی گمانستی

اگر از بیست و هشت خود نکردی سی و دو ظاهر

که بردی ره به سی و دو که خورشید جهانستی

چو کرد از استوا منشق خط فرق و لب زیرین

از او شد سی و دو پیدا که بد آب کان فلانستی

ز تحت بیست و هشت او چو پیدا گشت سی و دو

پدر شد از پسر پیدا نبینی تا چه سانستی

از آن اسرار ام و اب به محشر زو پدید آید

شفیع جمله شد زانرو و اب را این ضمانستی

ز تحت آن لوای او که هست آن بیست و هشت خطش

پدر چون از پسر سر زد که او را زو امانستی

اگرچه سی و دو منفک نبود از بیست و هشت هرگز

ولی این اصل و آن فرع است چو آن زین در جهانستی

چو مبدای همه آب شد معاد جمله شد احمد

معاد و مبداء یک ذاتند کز او جا و مکانستی

بجز یک قوه بیچون که هست آن اصل کاف و نون

مجو چیزی ز سی و دو که اصل کن فکانستی

چو قوه سی و دو نطقت یک ذات است و یک مظهر

همه اشیا شده ناطق ز نطقش بی زبانستی

همه یک ذات و یک اسما صفات سی و دو هریک

چنان چون نطق جمله یک به یک را آن نشانستی

یکی سو گوید و یک ماء یکی آب و یکی پانی

یکی سرد و یکی صافی یکی گوید روانستی

چو گویند هریکی ز اشیا به اسم مختلف چندان

که گردد سی و دو هریک ز جمله عین شانستی

چنین ز اشیا بود هریک بر او سی و دو نطق حق

بود هر سی و دو یک شی ء چو سی و دو یکانستی

بود هریک ز سی و دو چنین سی و دو ایشان را

که هم یکتا و یک نطقند چو یک اندر عیانستی

(ز) اسما و صفت دایم چو کثرت بود خلقان را

چو وحدت گشت آن کثرت قیامت آن زمانستی

همه یک چیز و جمله یک ز نطق سی و دو گشتند

نگشتی دیو زو احول گر این سر را بدانستی

بمانند خفته در کثرت ندانند سر خوبان یک

چو ماهیت که مفهوم است ز چشم ایشان نهانستی

بود ماهیت «آ» «بی » چنین تا «یی » که هست آخر

بود اسمش الف بی تی که ترکیب جهانستی

چو مفرد گردد آن اسما مسما زو شود پیدا

شود مفهوم ماهیت که سود است یا زیانستی

مسمای همه اشیا چو ایشانند هم اسما

همه هستند عین «شان » اگر هردو چو آنستی

چو اسمای مسما یک شدند از صورت کثرت

عیان شد وحدت ایشان که با ساکن روانستی

همه را «آ» و «بی » و «تی » مسمای همه نطقند

هم از «شان » اسم جمله شد چو بی شرک و گمانستی

مسما جمله اشیا چو آمد اسم شد «شان » را

مسما عین اسماء شد اشیا زان کلانستی

بجز نطق و بجز قوت، بجز صوت و بجز حرفش

که یک ذاتند همه اشیا چو یکتایی بخوانستی

از آن از مفرد و محکم که هست آن آ و بی و تی

مخالف نیستند باهم مسلمان گر مغانستی

ولی گردد مرکب چون زبان هریک است دیگر

یکی لفظ عرب گوید دگر از فرس خوانستی

مرکب چون شود مفرد خلاف از نوع برخیزد

چنان که اصل او این است از فرعش عیانستی

همه یک لفظ و یک ذات و همه یک دین و یک ملت

شوند از اصل نطق فرد چو او از عارفانستی

به شمعون گفت این معنی چو شد پیش پدر عیسی

چو آمد از سما اکنون طهور از خاکدانستی

همه اشیا شده ناطق چو شد نطق از همه پیدا

همه کس را ز نطق او حیات جاودانستی

چو بود او نطق پاک حق بیان نطق حق رو شد

بیان او بجز نطقش دگر کس کی توانستی

سما شد در زمین مطوی زمین شد شق به نور حق

که هست آن نطق پاک حق که ظاهر از دهانستی

بدل شد ارض در محشر بغیر ارض کان نطق است

چو او آب است اشیا را همیشه در میانستی

زمین کعبه منشق شد برون آمد از او دابه

چو کرد اظهار آیت ها ز کعبه زان دوانستی

چو بد او آدم خاکی ز کعبه چون برون آمد

از آن هر عضوی از اعضا به دیگر جزء مانستی

در توبه چو شد بسته، ندارد بهره زان ایمان

کسی کامروز در عالم ز جنس کافرانستی

بیامد ز آسمان عیسی چو بد او نطق حق مهدی

ظهور نطق از او را هست از آن با او دخانستی

چو دجال لعین جهل نشد از جهل او کشته

ظهور علم تأویلش کنون تا قبر دانستی

برآمد آفتاب حق ز مغرب کانبیا بودند

چو پشت آب از آن سو بد که او چون درفشانستی

بیامد آتش از مشرق به مغرب راند خلقان را

ز دریای عدن آمد که از هندوستانستی

همه در بیت مقدس در کنون جمع آمدند دیگر

چه جای پشت آب زان است که حشر مؤمنانستی

ز فضل خالق بیچون چو حشر و نشر شد اکنون

از آن اعمال خلقان را ز خلق موقنانستی

کنون کافر به دوزخ شد بر او غل و سلاسل خط

کنون حور است مؤمن را خط او در جنانستی

وفا شد جمله وعده، نماند اسرار پوشیده

به فعل آمد ز حق قوه، چو مغز استخوانستی

از آن حل گشت مشکل ها ز فضل خالق یکتا

که هست او فضل یزدانی که سلطان نشانستی

کنون زو دین احمد را پدید آمد دگر رونق

ز دین توحید شد پیدا سبک همچون گرانستی

هر آن چیزی که هست و بود و خواهد بد بیان زان شد

از آنرو دین احمد را کنون شیرین زبانستی

حساب قرن و سال و مه چنانچه بود چون گردد

کنون دور است دور او و او صاحب قرانستی

بد او ناطق بدین خلقت نیامد همچو او کامل

بیان باشد همیشه این چو ذات مستعانستی

امام و مرشد عالم ز قرآن عرش نامه شد

محبت نامه و دیگر کتاب جاودانستی

چو قرآن جمله در «شأن» است «شأن» است معنی قرآن

همیشه راه «شأن» روشن چو راه کهکشانستی

نسیمی را سلیمان‌وار انس و جن مسخر شد

عصا در دست چون موسی و خلقان را شبانستی