گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

شه هندوان پاسخش دادباز

که هستم ازین گفته ها بی نیاز

تو برگرد از ایدر بزودی برو

ببر پاسخ از من به سالار نو

که تو نورسیده سپهدار گرد

تو از خویشتن دیده ای دستبرد

چو بازوی مردان نپیموده ای

از آن بازوی خویش بستوده ای

تو با آهوان ساختی کارزار

که من شیر دشتم نه گور شکار

نبینی مرا روزگار نبرد

بدانگه که مرد اندرآید به مرد

به تخت مهی برنسازم درنگ

من و تیغ هندی و میدان جنگ

یکی برگرایم فرامرز را

سوران و گردان آن مرز را

کیانوش را خلعت آراستند

کلاه و قبا و کمر خواستند

همانگاه بیرون شد از پیش شاه

دلاور کیانوش زرین کلاه

از ایوان به میدان گذر کرد رای

بفرمود تا دردمیدند نای

سپه گرد شد بر در رای هند

ز چین و ز کشمیر و از مرز سند

بفرمود کز شهر بیرون شوند

دلاور سوی دشت و هامون شوند

برون شد ز هندوستان لشکری

که هر فوج از ایشان بد از کشوری

سواران نیزه ور نامدار

همانا که بودند سیصدهزار

یکی پهلوان بد تجانو به نام

به مردی بگسترده در هند نام

چو دیوی بد آن سهمگین دیو زشت

ز دود تف دوزخ او را سرشت

به بالا ز سی رش بدی او فزون

چو پیلانش دندان دو دیده چو خون

به بازوی پیل و به نیروی شیر

به چنگال همچون هژبر دلیر

به تک همچو باد و به تن همچو کوه

زمین از کشیدندش گشتی ستوه

ز لشکر بدو داد پنجه هزار

سواران گرد و دلیران کار

فرامرز را تا پذیره شود

ابا پیل و کوس و تبیره شود

بدو رای گفت ای یل نیکخواه

شب و روز باید طلایه به راه

که ایرانیان اندر آیند زود

به تیغ و به زوبین برآرند دود

هر آن کس که دارد بدین ملک رای

نباید که مانی یکی را به جای

بیامد تجانوی مانند باد

پر از کینه سر سوی لشکر نهاد

ز غریدن کوس و اسب نبرد

ز آواز گردان و از خاک گرد

تو گفتی پدیدار شد رستخیز

سم اسب با گرد گفتا که خیز

همی گرد بر شد به کردار باد

جهان گشت پرکینه و پرفساد

پر از غلغل و گفتگو شد جهان

 روان گشت از تن دل بدنهان

بدین گونه می راند لشکر چو کوه

چنین تا رسید اندر ایران گروه