گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چو رستم سخن ها سراسر براند

زمژگان بسی خون دل برفشاند

گرفتند مریکدیگر را به بر

بسی بوسه دادند بر چشم و سر

وز آن جا فرامرز یل شد روان

بیامد خرامان سوی هندوان

به نوشاد آنگه خبرشد از وی

که آید یل نامور جنگجوی

پذیره شدش تا به فرسنگ چند

سری پر زتاب و دلی مستمند

به شادی ز نوشاد زان مرز شد

یکایک به روی فرامرز شد

ورا دید با چتر و کوس و درای

نهاده به سر تاج و بر پیل جای

فروبسته برپیل جنگیش تخت

یکی تخت زیبا چو زرین درخت

پیاده شد او را ستایش گرفت

ابر بندگی ها ستایش گرفت

بدو گفت کای گرد فیروزگر

مبارک پی تو براین بوم و بر

بدان را دو چشم از رخت دور باد

جهان بنده و چرخ مزدور باد

بپرسید از آن کار و از روزگار

چو بگریست زان کار نوشاد زار

ز کناس نالید و برگفت اوی

کزآن دخترانم چه آمد به روی

فرامرز گفتا که دل شادکن

وز اندوه دختر دل آزاد کن

که من مغز او زان سرتیرگون

به نیروی یزدان برآرم برون

سپارم ترا دختران سر به سر

به فر جهاندار فیروزگر

زمین را ببوسید نوشاد وگفت

که از تخم سام این نباشد شگفت

فرامرز چون شد به شهر اندرش

شد از بام او زرفشان افسرش

زرافشان برآمد زهر بام و کوی

شد از مشک و عنبر جهان چارسوی

ابر درگه کاخ نوشاد پیل

فکنده همه فرش دیبا دو میل

همه بام در زیور آراسته

چو فردوس شد گیتی آراسته

برآمد زرافشان به کاخ بزرگ

برآن نامور تخت پیل سترگ

برآمد دم مشکبویان زکوی

جهان مجمر و عود شد چارسوی

فرود آمد از پیل جنگی دلیر

سوی تخت نوشاد شه شد چو شیر

چو دید اندر آن حقه دلپذیر

زعاج و زبرجد نهاده سریر

به لعل و بلورین برآموده تاج

همه فرش زر اوفتاده سراج

همه سقف او نقطه زر و سیم

زصندل همان چوب ایوان مقیم

نگاریده این نقش های سپهر

چو هرمزد و بهرام و کیوان و مهر

زبرج حمل تا به حوت اندران

برآورده یک یک همه پیکران

همه نقش شب کرده پرآبنوس

همه روز برچهره سندروس

همان هفت کشور زمین و خیال

چو ایام سیبوع و با ماه و سال

همان پایه تخت بر پشت شیر

تو گویی که زندست و غرو دلیر

فرامرز بر شد بر آن تخت زر

به کرسی دلیران والاگهر

کمر بسته نوشاد چون سروری

شده خیره در ماه سرو سهی

درآن برز بالا و آهستگی

در آن گرز و کوپال و شایستگی

بفرمود هرگونه خوان و خورش

که آرد همی مرد خوالیگرش

فرامرز و نوشاد و چندین دلیر

نشستند و خوردند چو گشتند سیر

نهادند زان پس می و چنگ پیش

به جام بلورین زده چنگ خویش

فرامرز یل چون شد از باده مست

چنین گفت کای مرد یزدان پرست

چرا می نگویی سخن های کید

زما هر دو گویی کدامیم صید

بدو گفت کای مهتر نیمروز

اگر بر شمارم شود نیم روز

زکید بداندیش ناکس سخن

همانا که آن هم نیاید به بن

سپاهش دلیر است و لشکر بسی

ولی چون تو با او ندیدم کسی

فزون صدهزار است جنگ آورش

زپیلان جنگی نترسد دلش

به هرسال بفرستد او باج خواه

نیارم بدو نیز کردن نگاه

مرا چل هزار است مرد نبرد

نیارم برابر شد آورد کرد

زر و گنج او را که داند شمار

به هر گوشه گنجش بود صدهزار

دو دختست او را چو خرم بهار

گرانمایه گرد جنگی سوار

شنیدم که در روز آورد و کین

هرآن کس که پشتش نهد بر زمین

نباشد جز او جفت آن دخترم

دو بهره ورا شاهی و لشکرم

بسا رزم سازان گران نامور

به کشتی گری در نهادند سر

بکوشید با او چو شیر ژیان

ولیکن نشد هیچ عاجز از آن

سمن رخ یکی و سمن بر یکی

که پیدا نه رخشان زماه اندکی

سمن رخ بسی گرد و چابک تر است

دلیران شه را یکایک سر است

فرامرز گفت ای شه نامدار

دو چشمت سوی باده و جام دار

که من کید را با سمن رخ که هست

بیارم به پشت فروبسته دست

بیارم همان گنج هندوستان

فرستم سوی زابل و سیستان

نباید مرا لشکر و ساز وکوس

نه پیلان که گیتی کنند آبنوس

تو بنشین و با لشکری باده نوش

من و گرز و میدان کید و خروش

مرا دو هزار است گردن فراز

سپاه تو را من ندارم نیاز

سپاه فراوان چه سازم همین

چه خود گرز کین برفرازم به کین

بدین سان یکی هفته در چنگ و نوش

نشستند و برشد به کیوان خروش

به یاد جهاندار کاوس کی

ببودند با رامش و رود و می