گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چو زان منزل آمد برون سرفراز

سیه دیو گفت ای یل رزم ساز

بدین ره که امروز ما آمدیم

بسی رنج بردیم تا آمدیم

به برگشتن اکنون نشاید گذشت

که پر برف باشد همان کوه و دشت

سوی راه کژدر بباید شدن

بدین راه ایمن نباید بدن

ولی در ره کژدر ای سرفراز

بسی رنج و درد آیدت پیش باز

ز دیوان و گرگان و نر اژدها

ز شیران جادو به روز بلا

هم از غول پتیاره تند خیم

دگر کرگدن باشد آن پر ز بیم

ندانم بدین ره گذر چون کنی

بدین جانورها چه افسون کنی

فرامرز گفتا به زور خدای

که هست او به مردی مرا رهنمای

سرانشان به تیغ اندر آرم ز پای

نیاید به دل مر مرا ترس جای

تو ای شیر جنگی سیه دیو تند

بدان راه رفتن مشو هیچ کند

در این راه اکنون مرا رهنمای

همی باش باهوش و پاکیزه رای

به هر منزلی کان گذرگاه ماست

که هم دیو با شیر و نر اژدهاست

چو آیم به نزدیک ایشان یکی

از ایشان خبرده مرا اندکی

بدان تا به ناکامی از ناگهان

نیاید یکی زان بر من نهان

که من جنگ را جنگ ناساخته

دل از کار ایشان نپرداخته

یکی را ز لشکر گزندی رسد

ز غم بر دلم تازه بندی رسد

سیه دیو پیش اندر افکند اسب

همی رفت برسان آذرگشسب

همه راه نخجیر با یوز و باز

همی رفت با رامش و بزم ساز

چو دو روز ازین گونه لشکر براند

به دل در همه بیخ شادی نشاند

چو نزد کنام ددان آمدند

شب آمد در آن دشت خیمه زدند