گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

در آن جایگه رفت بر تیغ کوه

ابا نامداران ایران گروه

حصاری برآورده دید از رخام

تو گفتی در آن ماه دارد کنام

فزون بود پهناش از پنج میل

برو بر نگاریده خطی چو نیل

نوشته جهان دار هوشنگ شاه

بسی پند نیکو در آن جایگاه

که گیتی سپنج است و پر درد و رنج

نباشد کسی شادمان در سپنج

رباطیست در وی گشاده دو در

به در رفت باید پر از خون جگر

چو زان در درآیی از این در دگر

درو آدمی چون یکی رهگذر

نه فرزند همراه باشد نه خویش

ز گیتی نبیند کسی نزد خویش

مگر آنچه که کرده بود در جهان

بدو نیک در آشکار و نهان

به نیکی گرایید و نیکی کنید

دل از مهر این بی وفا برکنید

به گیتی مدارید جاوید امید

مبندید دل در سیاه و سپید

که چون گفتی آسوده خواهم نشست

شبیخون مرگت کند زیردست

به ناکام از آرام برداردت

سوی خاک تاریک بسپاردت

مکن تا توانی بجز نیکویی

که این تخم آن جایگه بدروی

جهان آفرین است جاوید و بس

به هر دو سرا اوست فریاد رس

به گیتی چو من شهریاری نبود

چو من نامور کامکاری نبود

بسی رنج بردم به کار جهان

هویدا بسی کرده راز نهان

به فرمان من بود دیو و پری

شگفتی مرا بود و کند آوری

چوگیتی ز کردار من راست شد

همه کار بر آرزو خواست شد

دلم گفت آرام خواهم گرفت

به آسودگی جام خواهم گرفت

برآسودگی شاهی و کام و گنج

از آن پس که بسیار بردیم رنج

ز ناگه فراز آمد امر خدای

بر انگیخت چون باد تندم ز جای

نماندم که گاهی غروری برم

زمان کمی بیشتر بسپرم

نه گنجم به کارآمد و نه سپاس

نه لشکر کزو دیو بد در هراس

ز تختم درافکند در تیره خاک

نه شرمش ز من بد نه بیم و نه باک

نه غم ماند ما را و نه غمگسار

نه آن پادشاهی و ملک و دیار

تو گویی نبودم به گیتی دمی

ندیدم خوشی من به گیتی همی

هر آن کس که این خط بخواند رواست

بداند که دنیا مقام فناست

چو رفتی و بر تو سرآمد جهان

چو خوابی نماید تو را بی گمان

چو برخواند از این گونه گرد دلیر

ز کار و ز بار جهان گشت سیر

ا زآن پس روان شد به کاخ بلند

بر دخمه خسرو دیو بند

یکی لوح دید از بر دخمه گاه

ز یاقوت بر وی خطی بد سیاه

نوشته که هر کو بدین جا رسد

به پرسیدن دخمه ما رسد

ندارم به چیزی دگر دست رس

همین پند من یادگار است و بس

خردمند آزاده نیک بخت

مر این پند به داند از تاج و تخت

نخست ای خردمند آزاده خوی

سوی نیکویی دار پیوسته روی

که نیکی بود مر تو را دستگیر

به هر دو سرا چون بود ناگزیر

و دیگر زبان را به گفتار بد

نگهدار ای مهتر پرخرد

دگر کار امروز را بی گمان

اگر بخردی باز فردا ممان

کجا کاهلی کرده ای هوشیار

پشیمانی آرد سرانجام کار

کسی را که یک ره به پاکیزه رای

کجا آزمودی دگر مازمای

کز آن آزمایش پشیمان شوی

ز کردار او باز پیچان شوی

ابا مرد نادان به کار درشت

مشو گرنه زان خواری آید به مشت

ز نادان نیاید بجز کار بد

کجا چشم دارد ز نادان خرد

سخن هر چه گویی به دانش بسنج

بدان تا ز گفتار نایی به رنج

که ناسنج گفتار ناید به کار

همه رنج دل خیزد از گفت خوار

نگویی دگر راز خود پیش زن

که هرگز نباشد زنی رای زن

همیدون مبند اندر آن چیز دل

که ناگاه گردی ز بارش خجل

مدار ای پسر دشمن خورد خوار

کزو رنج بینی سرانجام کار

که مار ار چه خورد است آخر زمان

شود اژدهای دمان بی گمان

مده راه غماز نزدیک خویش

دروغست یکسر که آرد به پیش

چو عیب کسی گفت در پیش تو

بگوید ز تو با بداندیش تو

مباش هیچ ایمن ز مرد دو رنگ

نه هنگام بزم و نه هنگام جنگ

ابا هرکه باشی به یکرنگ باش

خردمند و با ارج و با رنگ باش

چو بر دادت ایزد دهد دست رس

سپاس از جهان آفرین دار و بس

ز آز و ز بی مایگان دور باش

گر آزاده ای یار و دست گیر باش

هر آن چیز کاید برت در جهان

به نیک و بد از آشکار و نهان

همه نیک دان و همه نیک بین

که نیک آفریدست جان آفرین

ز کار جهاندار ناید بدی

تو می نوش این پند اگر بخردی

بدین پرده بر راه گفتار نیست

تو را با بد و نیک او کار نیست

چو برخواند بگریست گرد دلیر

در دخمه بر بست و آمد به زیر

دل روشنش گشت از آن پند شاد

فرودآمد و ساز رفتن نهاد

ره شهر فرغان پسیچید تفت

برین گونه بر خشک نه ماه برفت

همه راه شادی و نخجیرگاه

ازو شادمان گشته یکسر سپاه

به هر روز جای دگر منزلش

به کار دگر گشته خرم دلش

به دریا رسیدند و کشتی بساخت

به آیین آن بادبان برفراخت

 
 
 
sunny dark_mode