گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

خردمند دایه چو آغاز کرد

به خوبی سخن گفت چون ساز کرد

بدو گفت کای گرد گسترده نام

درودت ز خورشید و ماه تمام

مه خاوری شمع روی زمین

سهی سرو کشمیر و خورشید چین

پری پیکر و مه رخ و مشک بو

سمن سینه و نوش لب لاله روی

گل اندام و گلرنگ و گلنار فام

دل آرای و دلجوی و دلبند نام

خردمند با زیب و با ناز و شرم

سخن چرب و شیرین و آوای نرم

که از جان به مهر تو بریان شده

ز مهرت شب و روز گریان شده

مرا گفت رو نزد آن مرد گرد

بگویش که ای شیر با دستبرد

از آنگه که دیدم تو را در نبرد

ز من دور شد خواب و آرام و خورد

خیال تو در چشم من جای کرد

به یکباره دل نزد تو رای کرد

دلم بسته روی و موی تو شد

خرد رفته هوش کوی تو شد

چو چشمم بدیدست کوپال تو

بدین ساعد و بازو و یال تو

نشان سنان تو دارد دلم

ز سودای عشق تو پا در گلم

همان تیر کز شستت آمد نخست

نشانه تو گفتی دل من بخست

خروشت هنوزم به گوش اندر است

مرا گرد اسب تو چون افسر است

روانم ز مهرت درآمد ز پای

مرا نزد خود یک زمان ره نمای

چو گفتار دایه رسیدش به گوش

دل پهلوان اندرآمد به جوش

از آن خوب پیغام و آواز نرم

وز آن خوش سخن های با ناز و شرم

شکیب از دل پهلوان دور گشت

ز گفتار در عشق رنجور گشت

به دایه چنین گفت کای مهربان

یکی چاره ای کن به روشن روان

که امشب مرا نزد آن مه بری

به کردار کوته کنی داوری

گر امشب ببینم رخ او نهان

ترا بی نیازی دهم در جهان

بدو گفت دایه که ای شیرمرد

یکی عهد با ما ببایدت کرد

برو دست ننهی به کاری چنان

که نپسندد آن داور داوران

بدین عهد بگرفت دستش به دست

یکی خورد سوگند و پیمان ببست

سبک دایه برخاست از پیش او

به مژده بیامد بر ماه رو

که خوشنود گشت آن یل رزمساز

به دام آمد آن شیر گردن فراز

کنون خواهد آمد به نزدیک تو

که روشن کند جان تاریک تو

چو بشنید دختر به دل شاد شد

ز بند غم و غصه آزاد شد

به دایه چنین گفت کای مهربان

برآراست باید چنان چون توان

بشد دایه از پیش آن نازنین

بیاورد جامه ز دیبای چین

سر و پای آن دختر دلستان

بیاراستش چون مه آسمان

نهادند پرمایه تختی ز زر

فراوان برو در نشانده گهر

به هر جای گسترده خز و حریر

برآتش فشاندند مشک و عبیر