گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چنان بود آیین آن شهریار

که نوروز و در موسوم نوبهار

پر از سبزه و لاله گشتی جهان

زباد بهاری شدی نوجوان

بزرگان لشکر چه مرد و چه زن

به هامون شدندی همه انجمن

میان گل و سنبل و لاله زار

بدین سان گذشتی به ایشان بهار

یکی دختری داشت آن شهریار

به خوبی به سان بت قندهار

به بالا چو سرو و به رخسار ماه

زبالاش مشکین کمند سیاه

مسلسل فروبسته همچون زره

زمشک و زعنبر گره تا گره

دو چشمانش چون نرگس نیم مست

زغمزه دل جادوان کرد پست

زلعلش دو عقد گهر در نهفت

شده طاق ابروش با ماه جفت

سرشتش ز بس نیکویی از خرد

تو گفتی که جان را همی پرورد

بدان نیکویی دختر پرهنر

به دانش بیاراسته سر به سر

خردمند و با ناز و با زیب وشرم

زبان چرب کرده و شیرین و آوای نرم

به دل مهربان بود بر وی پدر

که فرزند جز او نبودش دگر

به آیین سوی جشنگه رفته بود

میان گل و یاسمن خفته بود

یکی دیو بود اندر آن مرز و بوم

که در جنگ او خاره گشتی چو موم

از این دیو چهری به بالا چو ساج

دو دندان به ماننده دار و عاج

دو دیده به مانند دو چشمه خون

دو بینی چو دو کشتی سرنگون

دهانش چو غاری بد از سنگ پر

درآویخته لب چو لنج شتر

به چنگال ماننده نره گرگ

سرانگشت چون شاخ داری بزرگ

زانگشت او ناخنان دراز

برسته فزون تر ز نیش گراز

از آن زشت پتیاره تیره روی

جزیره همه ساله در گفتگوی

به هر روز در گرد آن شهر و دشت

کسی را که بودی برو ره گذشت

گرفتی و خوردی هم آن جایگاه

بدین سان همی رستی از سال و ماه

در آن روز آن دیو ناسازگار

همی گشت در دشت بهر شکار

گذر شد مر او را در آن جشنگاه

کجا خفته بود اندر آن دخت شاه

پری چهره را همچنان خفته دید

دوان گشت نزدیکی او رسید

مرآن خوب رخ را به بر در گرفت

ز ره بازگشت و ره از سر گرفت

کنیزان گلرخ فرستندگان

همه خوب رخ دل ربایندگان

بگفتند با شاه یکسر سخن

که آن دیو وارون چه افکند بن

چو پیل دژآگاه مست و دژم

بیامد همی سوخت گیتی به دم

ز ناگه پری چهره را در ربود

ببرد و ز دل ها برآورد دود

چو بشنید شاه این سخن شد غمین

ز سر تاج برداشت زد بر زمین

خروشی برآمد ز ایوان شاه

جهان گشت برنیکخواهان سیاه

غلام و کنیزان خورشید روی

برفتند با مویه و های هوی