گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ناصرخسرو

حد حرکت، حکما بدل شدن ذات چیزی نهاده اند که مر او را ذات است به گونه ای از گونه های بدل شدن. و گفتندکه حرکت بر شش روی است: دو از او اندر جوهر است و دو اندر کمیت است و دو اندر کیفیت است. اما آن دو حرکت که اندر ذات جوهر است، کون و فساد است، و کون پدید آمدن چیزی است از طبایع (به صورت) بودشی، و فساد باز گشتن چیزی است از صورت بودشی سوی طبایع. اما آن دو حرکت که اندر کمیت است، چو زیادت پذیرفتن چیز است اندر ذات او و افزونی (او) اندر چندی او و چو نقصان شدن چیز است اندر ذات او و کمی از مقدار او. و اما آن دو حرکت که اندر کیفیت است، مر آن را عرضی گویند، یکی از آن دیگرگونه شدن (چیز است) به صورت، چو میوه کز سبزی سیاه شود، و دیگر از آن گشتن حال چیز است، چو ثمره ترش که شیرین شود به استحالت یا گرم (که) به طبع سرد شود و جز آن. و مر آن دو حرکت عرضی را تغیر و استحالت گویند.

و گفتند نیز که حرکت به سه روی (است: یکی از او طبیعی است و دیگر قسری است و سه دیگر ارادی است. اما طبیعی مر حرکات طبایع و افلاک را گفتند، چو حرکت) دو طبع گران – که خاک و آب است – سوی (مرکز عالم و چو حرکت دو طبع سبک – که) هوا و آتش است – سوی حاشیت عالم و چو حرکت جوهر فلک که آن نه گران است و نه سبک، به استدارت به گرد مرکز خویش. (مر این سه حرکت را حرکات) طبیعی گفتند. و اما حرکت قسری مر حرکتی را گفتند که اندر مطبوعات آید و مر آن را بر خلاف طبع او بجنباند، چو حرکت سنگ (که ما مر او را سوی) هوا بر اندازیم تا به قهر بر شود و به طبع فرود آید یا چو حرکت آتش که ما مر او را به زخم از میان آهن و سنگ سوی نشیب فرو جهانیم. و اما (حرکت ارادی مر حرکت) جانوران (را) گفتند که ایشان به حرکات مختلف متحرک اند. و ما گوییم که حرکت ارادی برتر است هم از حرکت طبیعی و هم از حرکت قسری. (و دلیل بر درستی این آن است) که مردم که متحرک است به حرکت ارادی، مر چیز متحرک به حرکت طبیعی (را) قسر کند بر حرکت قسری و باز داردش از حرکت (طبیعی، چنانکه مر سنگ) را کو به حرکت طبیعی سوی مرکز عالم متحرک است، از آن حرکت همی باز دارد و قهر کندش بر حرکت سوی حاشیت عالم. پس بدین شرح ظاهر شد که مر حرکت قسری را پدید آرنده حیوان است که متحرک است به حرکت ارادی. و ان÷در اجساد حیوان حرکت قسری پس از حرکت طبیعی از نفوس حیوان که حرکت ارادی مر او راست موجود است، چنین که همی بینیم که چهار طبع اندر جسد حیوان موجود است از خاک و آب و باد و آتش و دو از این طبایع اندر جسد او بر طبع خویش سوی مرکز عالم گراینده است، چو خاک و آب، و دو از او بر طبع خویش سوی حاشیت عالم بر شونده است، چو بخارات گرم و هوا. و نفس حیوان که حرکت ارادی مر او راست، مر جسد خویش را که بدین حرکات که یاد کردیم متحرک است، همی جنباند به جانب های مختلف به قهر، خواهد به نشیب بردش و خواهد به فراز. پس ظاهر کردیم که حرکت قسری از چیزی همی پدید آید که متحرک است به حرکت ارادی.

و اکنون گوییم که حرکت بر دو روی بیش نیست: یکی از او حرکت ارادی است و دیگر حرکت قسری است. وحرکت قسری مر خداوند ارادت راست، وز او پدید آینده است، چنانکه بیان آن گفتیم. و حرکت طبیعی هم قسری است. و دلیل بر درستی این قول آن است که حرکت از چیز یا به خواست ذات او باشد یا به خواست جز او باشد. و ظاهر است که مر طبایع را خواست نیست، از بهر آنکه مر او را زندگی نیست. (و دلیل بر آنکه مر طبایع را زندگی نیست آن است) که مر زندگی را پذیرنده است و آنچه زندگی پذیرنده باشد زنده نباشد، چنانکه گفتیم که آنچه روشنی پذیر باشد روشن نباشد. و چو ظاهر شد که طبایع موات است و مر او را زندگی نیست و خواست مر زنده راست، پیدا شد که مر طبایع را خواست نیست و جز مر طبایع را خواست است و متحرک است به حرکات که مر او را طبیعی گویند. و مقدمه این برهان (آن) است که حرکت از چیز یا به خواست او باشد یا به خواست جز او (باشد،) و پیدا آمد که حرکات طبایع به خواست طبایع نیست و ظاهر گشت که حرکات طبایع به خواست جز طبایع است، و چو به خواست جز طبایع است اندر عالم، آن است که طبایع همی زندگی بدو یابد و آن نفس است که او جز طبایع است، و چیزی که آن به خواست دیگری حرکت کند، حرکت او قسری باشد نه طبیعی. پس پیدا آوردیم بدین شرح که حرکت طبایع قسری است، وز نفس است و مر جسم را به ذات خویش حرکت نیست.

و فرق میان حرکت طبیعی و حرکت قسری – هر چند (که) هر دو را معنی یکی است – آن است که اندر حرکت طبیعی مر نفس را که خداوند حرکت مطلق اوست، مقصودی کلی است و اندر حرکت قسری مقصود نه کلی است، بل جزوی است. و معنی این قول آن است که افزایش نبات و حیوان از نفس به حرکت قسری است. نبینی که درخت از بر سو همی ترکیب پذیرد و خاک از زیر زمین اندر، همی بدان قوت که مر روح نما راست، به میان هوا بر شود و مر حیوان را افزونی ترکیب از اندرون او همی بیرون آید هم بدان (قوت که اندر آن) روح (نهاده است؟) و بر طبایع کز آن نبات و حیوان همی ترکیب یابد، دو قسر پدید آید: یکی آمیختن اجزای او با یکدیگر اندر نبات و حیوان تا همه یک چیز (همی) شوند، پس از آنکه پیش از آن هر یکی از آن اندر چیزی بود جداگانه، و دیگر آنکه نفس مر آن طبایع را اندر نبات و حیوان به دو قوت – یکی نامیه و یکی غاذیه – همی بجنباند به جانب هایی که آن جز آن جانب هاست که (مفردات طبایع همی بدان جوانب حرکت کرد، و این حرکات قسری است) که نفس همی پدید آرد اندر پیدا آوردن مر نبات و حیوان را. و مراد نفس اندر این فعل مرادی جزوی است، (از بهر آنکه غرض اندر پدید آوردن نبات ان است که حیوان) از او غذا یابد و حیوان به اشخاص خویش ناچیز شونده است، هم چو اشخاص غذای خویش که آن نبات است. و چو (حال این است، گوییم که غرض نفس) از پدید آوردن حرکت قسری اندر طبایع از بهر پدید آوردن نبات و حیوان، غرضی جزوی است و این حرکتی است (قسری نزدیک، اعنی زود باشد) که آنچه بدین حرکت جنبد، سوی حرکت طبیعی که آن قسری دور است – اعنی سکون او دیر باشد – باز گردد. و بر آمدن (درخت و بالا گرفتن او و باز) زیریدن اندر زمانی معلوم متناهی، مانند حرکت سنگی است که ما مر او را به قوت خویش سوی آسمان بر اندازیم (تا به مدتی اندک بر شود و باز) فرود آید، و این هر دو کار به حرکت قسری باشد و لیکن بر شدن سنگ به هوا و فرود آمدن او به مدتی اندک، به قسر (نفس جزوی است و بر شدن) درخت و حیوان بزرگ به شخص به هوا و به فرود آمدن او به مدتی دراز، به قسر نفس کلی است. و اندر حرکت طبیعی که نفس مر طبایع را (داده است،) – هر چند که آن نیز قسری است چنانکه گفتیم – مر نفس را مقصودی کلی است. از بهر آن است که مر آن حرکت را سست شدن و بازگشتن نیست (چنانکه) مر حرکت قسری جزوی راست، و شرح آن گفتیم.

و معنی این قول آن است که انواع نبات و حیوان به بر خاستن و فنای اشخاص (برخیزنده) و فانی نیستند و وجود و بقای نبات که وجود و بقای حیوان اندر اوست، به حرکت طبیعی است که باقی است اندر طبایع، (و روا) نیست که آن حرکت که وجود چیزهای باقی اندر وجود بقای او بسته باشد، از حال بگردد به زمانی کوتاه، با آنکه چو (بقای نوع) به بقای اشخاص است و اشخاص فانی است، نوع فانی باشد. و اگر کسی گوید که اشخاص زاینده است، اگر به فنای او نوع را (فنا لازم) آید، به زایش او مر نوع را بقا لازم آید، و چو این دو علت یکی مر فنا را از مرگ و دیگر (مر) بقا را از زایش، روباروی و متکافی اند، لازم آید که همیشه هم چنین اشخاص فانی باشد و انواع باقی باشد، جواب او آن است که گوییم: فنای اشخاص واجب است و زایش (آن ممکن) است نه واجب، و ممکن میانجی است میان وجوب و امتناع و میان بودش و نبودش، و واجب لازم است و ممکن با واجب (بر نیاید) و برابر او نباشد. پس حرکتی که مر او را همی طبیعی گویند، قسری است و لیکن مقدم است بر این حرکت که مر او را همی به قسری شناسند، هم چنانکه (صورت) جسم که آن طول و عرض و عمق است، مقدم است بر دیگر صورت ها که اندر طبایع اند از گرمی و سردی و تری و خشکی. پس ظاهر کردیم که حرکت مطلق مر نفس راست و او چشمه حیات است و مر جسم را به ذات خویش حرکت نیست البته و طبایع به حرکات قسری متحرک اند و آنچه او به ذات خویش متحرک باشد، به ذات خویش زنده باشد و آنچه او به ذات خویش زنده باشد، هرگز نمیرد. پس نفس که زندگی او به ذات اوست، میرنده نیست و حرکت مر او را ذاتی است. و اندر زندگی نفس به جای خویش سخن بگوییم (اندر این کتاب.)

و اکنون گوییم که حرکت اجسام طبیعی همه بر یک جانب است و آن جانب مرکز عالم است، و لیکن از جهت صورت ها که یافته اند، هر یکی از مرکز عالم اندر حدی و مکانی ایستاده اند به ترتیب، و آنچه حرکت او به یک جانب باشد و مر او را جانب های دیگر باشد و بدان جانب ها حرکت نکند، ناچار بدان حرکت مقهور باشد و قهر بر چیزی به ذات و خواست قاهری نباشد. پس طبایع مقهور است به حرکات طبیعی. و دلیل بر درستی این قول آن است که اگر سنگی که بر روی زمین افکنده است، حرکت او سوی مرکز به راستی بی هیچ میلی به سوی (دیگر از جوانب خویش نه به قهر بودی و همه جانب ها بر او گشاده است، چرا همی به جانب دیگر حرکت نکند جز بدان جانب؟ و اگر کسی را ظن افتد که این سنگ حرکت سوی خاک بدان کرده است که این زمین کل اوست و چیزهای جزوی میل سوی کلیات خویش کنند، این ظن از او خطا باشد، از بهر آنکه جملگی زمین نیز اجزاست و همگان بر یک نقطه وهمی افتاده اند که آن نقطه مرکز عالم است و هر جزوی از جزوهای زمین سوی آن نقطه مرکز همان حرکت و میل دارد که این سنگ پاره دارد که بر روی زمین است، و بر یکدیگر اوفتاده اند و به حرکت طبیعی مر یکدیگر را همی فشارند سوی مرکز عالم، و معلوم است مر اهل این علم را که اندر آن نقطه وهمی که مرکز عالم است، از جملگی این خاک یک جزو نامتجزی بیش نگنجد، پس این چنان باشد که کلیت این زمین عظیم مر آن یک جزو را همی جویند و سوی او میل همی کنند به جملگی، و کل مر جزو را همی جوید نه جزو مر کل را. و اگر کسی را ظن اوفتد که جزوهای خاک همی مکان خویش را جویند و از بهر آن چنین بر یکدیگر مسابقت همی کنند تا بدان مقام رسند که مرکز عالم است، این ظن نیز خطا باشد، از بهر آنکه اندر مرکز عالم مر یک جزو را که آن نامتجزی باشد بیش جای نیست، پس این جسم بدین عظیمی اندر مکان نقطه چگونه گنجد؟ و گرایستن این جزوهای خاکی سوی نقطه دلیل است بر آنکه جزوهای خاک نه مر کل خویش را همی جویند و نه نیز همگنان سوی مکان خویش شتابند، بل که دلیل است بر قهر قاهری که مر ایشان را بر یکدیگر خوره کرده است و مر ایشان را حرکت قسری داده است بدین گرانی که اندر این جوهر نهاده است.)

(و نیز دلیل بر آنکه جسم مقهور است به کلیت خویش، آن است که هر رکنی از ارکان طبایع اندر مکان خاص خویش بر یکدیگر اوفتاده اند و چو همه از یک جوهرند و یک طبع دارند و بعضی از آن برتر است و بعضی فروتر، این حال دلیل است بر آنکه هر طبعی از طبایع اندر مکان خویش مقهور است. چنانکه گوییم: خاک که به جملگی یک جوهر است و گراینده است سوی مرکز عالم، بر دیگر یاران خویش به گرایستن مقدم است و از جملگی او جز آن یک جزو نا متجزی که اندر مرکز عالم است، هیچ جزوی نیست الا که مر آن مکان را همی جوید. و حرکت او سوی مرکز دلیل است بر آنکه او اندر مکان خاص خویش نیست و هر جزوی که هست از زمین، مر آن جزو را که به زبر او اندر است بازدارنده است از رسیدن به مرکز عالم و هم چنین جزوهای زمین مر یکدیگر را ستون گشته اند که فرودینان از او مر زبرینان را همی نگذارند که فرو شوند. پس همه جزوهای زمین بر آن یک جزو که یاد کردیم تکیه کرده اند. و حال آب و ایستادن جزوهای او بر سر یکدیگر دلیل است بر مقهور بودن بیشتر جزوها، از بهر آنکه اجزای آب همه از یک جوهر است و همگان سزاوارند مر ایستادن را بر روی خاک، و چو بر یکدیگر خوره گشته اند اندر مغاک های خاک از دریاها و جز آن تا بعضی از او همی روی را بساود که آن محل اوست و دیگران بر او افتاده اند و بر یکدیگر خوره شده تا بعضی از او همی سطح هوا را بساود از بر سوی، پس هر چه از آب جز آن جزوهاست که به روی خاک است، اندر محل خویش نیز مقهور است.)

(آن گاه گوییم که اهل طبایع همی گویند که باد سبک است و سوی حاشیت عالم بر شونده است، و همی ننگرند که هوا بر روی خاک نشسته است و از او همی جدا نشود و سطحی از هوا بر روی آب و خاک پیوسته است و سطحی از او بر روی آتش پیوسته است به فلک اثیر. و این دریای عظیم که از هوا اندر میان این دو سطح است، همه جزوهای او نه اندر مکان خویشند و آنچه نه اندر مکان خویش باشد مقهور باشد. پس جملگی هوا مقهور است. و دلیلی نیست مر طبایعی را بر آنکه گوید: هوا سبک است و میل او سوی حاشیت عالم است، از بهر آنکه یک سطح هوا بر خاک نشسته است و برخاستنی نیست از او، مگر آن گاه کز او آنچه برتر از آن است فرود آید و به جای او بایستد. و ما گوییم: بل که همه هوا به جملگی قصد آن دارند که بر خاک نشینند و لیکن بر یکدیگر اوفتاده اند و جزوهای فرودین مر جزوهای برین را همی نگذارند که فرود آیند و بر خاک اوفتند – هم چنانکه جزوهای خاکند – و آنکه به مرکز عالم نزدیکترند، مر این جزوها را که برتر از آنند، همی نگذارند که آنجا فرو شوند. وهم این است به قول مبرهن، حال ایستادن جزوهای آتش اندر مکان طباعی خویش که سطحی از آتش نیز بساونده است از فروسو مر سطح برین را از جرم هوا و سطحی از آتش نیز بساونده است از برسوی مر سطح فرودین را از فلک ماه. و طبایعان همی گویند: از آتش آن جزوها که بر آن سطح برینند، مقهور نیستند و دیگر جزوها که بر آن سطح است از آتش، مقهورند. و ما گوییم که عالم جسمی کلی است و مر این همه اجسام را میل سوی مرکز عالم است و جزوهای سطح فرودین از آتش اثیر به مرکز نزدیک ترند و ایشان بر سطح هوا تکیه کرده اند و بازداشته مر دیگر جزوها را که از آتش برتر از ایشان اند، از فرود آمدن به جای ایشان و هر چه از آن سطح فرودین برتر است، همه مهورند. و به هر دو قول درست است که بیشتر از اجزای اجسام مقسورند، آن گاه آسمان ها به گرد این امهات اندر آمده اند و هیچ گشادگی نیست اندر میانه ها البته و همه یک جسم است و به صورت ها از یکدیگر جدا اند نه به خللی و گشادگی که میان ایشان هست، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (الذی خلق سبع سموت طباقا ما تری فی خلق الرحمن من تفوت فارجع البصر هل تری من فطور). )

(پس گوییم که حرکت طبایع بر اندازه صورت های ایشان است و صورت و خاک سردی و خشکی است و بدین صورت سزاوار شده است که به مرکز عالم نزدیک تر باشد از یاران خویش، و صورت آب سردی و تری است و خاک مر او را بیرون کرده است از جایی کو بدان حقومندتر است ازآب، و صورت هوا گرمی و تری است و آب مر او را بیرون کند از جایی که بدان سزاوار است. نبینی که هر کجا اندر خاک سوراخی است که هوا اندر اوست، آب بدو فرو شود و هوا را از او بیرون کند؟ و صورت آتش گرمی و خشکی است و هوا مر او را باز داشته است از فرود آمدن به مرکز. و صورت افلاک طبیعت پنجم است و حرکت او به میان دو حرکت فرود آینده و بر شونده است و آن حرکت استدارت است که فلک بدین حرکت هم فرو شونده است و هم بر آینده است. و چو درست کردیم که همه اجزای اقسام جسم طبیعی بر آن نقطه وهمی که مرکز عالم است تکیه کرده اند و مر آن را همی جویند بدین حرکات طباعی، از بهر آنکه هر جزوی از خاک سزاوار است اندر آن نقطه باشد، پیدا شد که این حرکت مر ایشانرا به سبب نا رسیدن است بدان جای و باز ماندن چیز از جایی که قصدش بدان باشد، جز به قهر نباشد. پس طبایع مقهور است بدین معنی و حرکات او به قهر است.)

(و گفتن که مر دو طبع را حرکت سوی مرکز عالم است بدانچه ایشان گرانند چو خاک و آب، و مر دو طبع را حرکت سوی حواشی عالم است بدانچه ایشان سبکند چو هوا و آتش، قولی عامیانه و تعلیمی است و حقیقت آن است که بدانی که همه اجزای عالم تکیه بر مرکز عالم دارند ولیکن به حکم آن صورت که یافته اند، هر یکی مر دیگری را اندر حیز خویش جای ندهند. و فرقی نیست میان فرود آمدن سنگ از هوا سوی زمین و شکافتن او مر هوا را تا به حیز خویش برسد و میان بر شدن پاره ای از هوا که مر او را اندر زیر آبی ژرف از دهان بیرون گذاری تا آن پاره هوا مر آن آب سطبر را بشکافد و بر سر او بر شود. و همین است حال پاره ای آتش که تو مر او را به زیر هوا اندر همی بسته کنی بر چیزی که بدو اندر آویزد از هیزم و جز آن، و همی گریزد آن آتش پاره از این هوا و همی خواهد که بر سر او بر شود. آن گاه اگر خواهی، مر سنگ فرود آینده را از هوا چنان پندار که هوا مر او را همی سوی مرکز دفع کند و خود بر سر او بایستد، و مر هوای فرو شونده را از زیر آب چنان همی پندار که آب مر او را بر سر خویش بر اندازد و خواهی چنان گوی که سنگ مر هوا را همی بدرد و فرود آید و هوا مر آب را همی بشکافد و بر شود. و اگر ما به وهم زمین را سوراخ کنیم چنانکه آن سوراخ به مرکز عالم برسد، دانیم که آن سوراخ پر هوا شود. پس پیدا آمد که هوا همی سوی حاشیت عالم راه نجوید، بل مرکز را همی جوید و لیکن همی راه نیابد از آب و خاک که به مرکز از او سزاوار ترند بدین صورت ها که یافته اند از مدبر حکیم.)

(پس گوییم که مرکز عالم آن نقطه است که میانه قبه افلاک است و از خاک یک جزو نا متجزی اندر اوست، و دیگر جزوهای زمین همه بر آن یک جزو تکیه کرده اند و فرودین جزوهای زمین مر جزوهای برین را چو ستون ها گشته اند و خاک به جملگی مر آب را ستون گشته است – از بهر آنکه آب بر سر خاک ایستاده است – و هوا بر سر آب افتاده است و آب مر هوا را ستون گشته است تا هوا به مرکز نرسد و باز آتش اثیر بر سر هوا افتاده است و هوا مر آتش را ستون گشته است تا آتش به مرکز نرسد و باز فلک بر سر آتش اثیر افتاده است و اثیر به زیر او اندر ستون گشته است تا فلک بر هوا نیفتد، هم چنان که هوا به زیر آتش اندر است تا آتش بر آب نیفتد و آب به زیر هوا اندر ستون گشته است تا هوا بر سر خاک نیفتد و خاک به زیر آب اندر ستون گشته است تا آب به مرکز عالم نرسد و جزوهای خاک مر یکدیگر را ستون ها گشته اند تا عالم چنین به تدبیر حکیم بر پای شده است. و بیشتر از مردمان از این حال آگاه نیستند و مر این ستون ها را که صانع حکیم به پای کرده است اندر زیر این قبه عظیم و گنبد بلند نبینند، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: ( الله الذی رفع السموت بغیر عمد ترونها). و به مثل تکیه کردن جملگی اجزای عالم بر آن جزو که اندر مرکز است، چو تکیه کردن پوشش خانه چهار سو است بر ستونی که اندر میان خانه باشد و همه سرهای تیرها و گذرها بر آن ستون اوفتاده باشد. و آن ستون بر این ستون است راست ایستاده، و آن همه بارها بر این ستون اوفتاده باشد. پس این ستون عالم، آن نقطه خاک است که اندر مرکز اوست. و نیز گوییم که از جملگی جزوهای جسم کلی که عالم است، هیچ جزوی آرامیده نیست مگر آن یک جزو که اندر مرکز است. و به مرکز عالم نه آن یک جزو خاک مخصوص است که آنجاست، بل که مرکز عالم نقطه وهمی است که آن میانه فلک الاعظم است و گرانی های خاک و آب همیشه به جانب های آن نقطه بر راستی ایستاده باشد، و چو آب های روان از رودهای عظیم و سیل های قوی مر خاک و سنگ را از بالاها سوی نشیب ها نقل همی کند و بادها مر ریگ های روان بسیار از جایی به جایی همی برد، گرانی های زمین از جایی به جایی همی شود. و روا نیست که از مرکز عالم بار زمین بر یک جانب بیشتر از آن باشد که بر دیگر جانب ها، از بهر آنکه به مثل قطر زمین چو عمود ترازوست و میانه آن عمود مرکز عالم است و بار زمین از هر دو سر بر راستی است سخته و میانه آن عمود به مثل معلاق فلک اندر آویخته است، هر گاه که آب ها و بادها مر گرانی های بسیار – از خاک و ریگ و آب – از آن سر عمود بدان سر دیگر افکند، زمین به کلیت از جای خویش بگراید به جای دیگر و مرکز عالم از آن نقطه خاک به نقطه دیگر بدل شود و آن معلاق از عمود زمین به جایی افتد که بر هر دو سر او بار یکسان باشد، هم چنان که چو میانه ی عمود به رشته ای آویخته باشد و بار بر هر دو سر عمود یکسان باشد، اگر بعضی از بار از یک سر عمود به دیگر سر برده شود، مر آن رشته معلاق را از آنجا که باشد بدان سر که بار سوی او برند نزدیک تر باید بردن تا عمود راست بایستد. پس بدین شرح که بکردیم، پیدا شد که همان نقطه کز خاک وقتی آرامیده باشد چو اندر مرکز باشد، به وقتی دیگر متحرک باشد سوی نقطه دیگر که پیش از آن او سوی او متحرک بود. و ممکن است که همه جزوهای خاک یک یکبه زمان دراز بدین تصرف عظیم که همی رود از باد و آب بر این جسم که خاک است، بدان نقطه مرکز رسند به بسیار دفعه ها. و این برهان هایی که نمودیم، دلیل است بر آنکه حرکت اجسام طبیعی به قسر است نه به طبع، و طبع نامی است مر قسر را، و ما فرق میان طبع و قسر اندر این قول گفتیم. و حال آتش اثیر که بر حاشیت طبایع ایستاده است، از دو بیرون نیست: یا تکیه بر هوا کرده است و هوا به میان او و میان آب ستون گشته است و مر او را همی نگذارد که سوی مرکز فرود آید – هم چنانکه آب مر هوا را نگذارد کز او فرو گذرد - ،یا فلک مر او را همی نگذارد کز او بر گذرد. و بدین هر دو روی لازم آید که آن آتش اندر مرکز خویش مقسور است و حرکت او بدان قسر است که بدو رسیده است.)

(و از این چهار قسم جسم، آنچه سخت تر است و فرازهم آمد است، خاک است که مرکز است و آب از او گشاده‌تر است که برتر از اوست و باد از آب گشاده‌تر است که برتر از آن است، باز آتش از هوا گشتاده‌تر است که برتر از هواست. و محمد زکریای رازی گوید اندر کتاب خویش که آن را شرح علم الهی نام نهاده است، که این جواهر این صورت‌ها از ترکیب هیولی مطلق یافته‌اند با جوهر خلا، و اندر آتش جوهر هیولی با جوهر خلا آمیخته است، و لیکن خلا اندر او بیشتر از هیولی است.و باز اندر هوا گوید : خلا کمتر است از هیولی، و اندر آب خلا گوید کمتر از آن است که اندر جوهر هواست، و باز اندر خاک خلا کمتر از آن است که اندر جوهر آب است. و گوید که آتش اندر هوا به زدن سنگ بر آهن از آن همی پدید آید که هوا را سنگ و آهن همی گشاده‌تر از آن کند که هست، تا همی آتش گردد. و ما در این کتاب چو به باب هیولی و خلا رسیم، اندر این معنی سخن بگوییم.)

(اکنون گوییم که تکیه کردن جزوه‌های خاک بر یکدیگر به همه جانب‌های زمین، دلیل است بر آنکه همه جزوهای خاک همی سوی مرکز حرکت کنند و شتافتن آب از بالا به نشیب که آن به مرکز نزدیک‌تر است، دلیل است بر آنکه آب همی سوی مرکز عالم گراید و گرفتن هوا به گرد خاک و آب به جملگی که آن جوهری نرم و گداخته است، دلیل است بر آنکه هوا بر مرکز عالم تکیه کرده است و اندر آمدن آتش به گرد هوا به همه روی‌های او و قبه گشتن او به گرد این گوهران که به مرکز پیوسته‌اند، دلیل است بر آنکه آتش نیز بر مرکز عالم تکیه کرده است. و هم چنین افلاک به جملگی گرد گرفته‌اند مر این امهات را و سوی مرکز فرو خمیده اند و همی نمایند بدین خمیدگی خویش که قصد به مرکز دارند، و لیکن این ستون ها که یاد کردیم، مر ایشان را باز دارنده اند از مرکز و چو در مرکز چیزی نیست که این گوهران از او پدید آمده اند و نیز مکانی نیست که اندر او بوده اند تا گوییم که مر اصل یا جای خویش را همی جویند، پدید آمده است که این حرکات مر این گوهران را سوی مرکز به قسر است نه به طبع. )

( و اما علت حرکت افلاک به استدارت از تقدیر صانع حکیم، آن است که از جملگی عالم معدن سکون جز آن یک نقطه وهمی که میل همه اجزای عالم سوی اوست، دیگر چیزی نیست و آن نقطه کز خاک اندر او باشد، ناچار ساکن باشد و این حال همی دلیل کند بر آنکه همه اجزای عالم به حرکات خویش همی سکون را جویند و هر چه بدان نقطه نزدیک تر است حرکت او کمتر است و هر چه از او دورتر است حرکت او بیشتر است، و فلک الاعظم که حرکت همة افلاک به حرکت اوست، از مرکز عالم به دورتر جای است و آنچه از معدن سکون به دورتر جای باشد، سکون را نپذیرد البته و آنچه از سکون دورتر باشد همیشه متحرک باشد. و چو پدید آوریم که حرکت همه مطبوعات به قصد آن است تا برسند به جایگاه سکون، ناچار حرکت از فلک به قصد او باشد سوی سکون، لاجرم به گرد معدن سکون همی گردد، گشتنی بی آسایش. و همی نماید آن فلک بزرگ بدین حرکت مستدیر که همی کند، بدین گشتن همی راه جوید که سوی مرکز فرود آید، و لیکن این ستون ها که زیرا او اندرند مر او همی نگذارند که فرود آید، ولیکن چو این ستون ها لطیف و هموارند و هیچ کمی و بیشی نیست اندر آن، حرکت مستدیر پیوسته گشته است مر او به زوال سکون او و سکون از او زایل شده است به دور ماندن او از معدن سکون. چنین تدبیر بزرگوار و تقدیر استوار که تواند کردن مگر آنکه آفرینش و فرمان مر او راست؟ چنانکه همی گوید، قوله : ( ان الله یمسک السموت و الارض ان تزولا و لین زالتا ان امسکهما من احد من بعده انه کان حلیما غفورا ). و چو سطح زیرین از آب نشسته است و جزوهای هوا بر یکدیگر اوفتاده است تا به فلک اثیر و هرگاه که سطح آب فروتر شود هوا با او فروتر شود، این حال دلیل است بر آنکه هوا نیز تکیه بر مرکز عالم دارد و سوی او متحرک است. و حرکت جزوهای خاک سوی مرکز تا بر یکدیگر تکیه کرده اند پیدا نیست، بل که آن گاه پدید آید حرکت سنگی که بر روی زمین اوفتاده است سوی مرکز که آن جزوهای خاک را که سنگ بر او تکیه دارد از زیر او بیرون کنند و هوا به زیر او اندر شود تا بینی که در وقت حرکت کند. پس هم چنین حرکت جزوهای هوا که بر یکدیگر تکیه کرده است تا بر روی آب نیز هیچ پدید نیست، مگر آن گه پدید آید که سنگی را اندر هوا بدارند که مخالف هواست اندر گرایستن، تا بدان سنگ جزوهای هوا از یکدیگر جدا شود بر آن جایگاه، آن گاه مر آن سنگ را رها کنند تا به شتاب فرود آید و مر جزوهای هوا را از زیر خویش همی بیرون کند تا ببینند که آن جزوهای هوا که زبر سنگ است، چگونه با سطح زیرین از آن سنگ پیوسته و به شتاب همی فرود آید کز او جدا نشود. آن گاه چو سنگ به آب فرو شود، سطح آب مر آن سطح هوا را که بر اثر سنگ همی فرود آید از سنگ همی جدا کند. و هوای فرود آینده با آب مزاحمت نتواند کردن، چنانکه سنگ مزاحمت کرد که بدو فرو شد، از بهر آنکه سنگ از آب به نزدیک بودن به مرکز عالم اولی تر است. و مر فرود آمدن هوا را بر اثر سنگ فرود آینده جز آن علتی نبود که سنگ مر جزوهای هوا را که اندر زیر آن هوا بودند که بر اثر او همی آمد، از زیر او بیرون کرد پس پدید آمد که همه جزوهای هوا بر یکدیگر اوفتاده است تا به فلک اثیر و همی فروگرایند، و لیکن به حکم صورت از مکان دیگر یاران بازمانده است. چنانکه آب به حکم صورت خویش از مکان هوا بازمانده است و نتواند که بر سر هوا بایستد، هوا نیز به صورت خویش بازمانده است از فروشدن آب. )

( و چو این هر چهار صورت- کز او یکی آتشی است و دیگر هوایی است و سه دیگر آبی است و چهارم خاکی است- بر جوهر جسم است و همه را قصد سوی مرکز است و بازدارنده مر ایشان را از نزدیک شدن به مرکز عالم این صورت هاست، این حال دلیل است بر آنکه این صورت ها مر ایشان را به قهر حاصل شده است نه به طبع، از بهر آنکه بر این صورت ها از قصد خویش بازمانده اند. پس ظاهرکردیم که میل هوا سوی مرکز است نه سوی حاشیت عالم، و آتشی و هوایی و آبی و خاکی مر هیولی را صورت های دوم اند و صورت نخستین مر او را جسمی است. نبینی که چو گوییم : هر آتشی جسم است، راست باشد و چو گوییم : هر جسمی آتش است، دروغ آید؟ و حرکت جسم به صورت های دوم متفاوت است. و چو جسم از صورتی به صورتی دیگر شود، حرکت او نیز از حالی به حالی شود، چنانکه ظاهر است که چو جزوی از هوا به صورت آب شود، در وقت از هوا جدا شود و بر زمین آید و از آب آنچه به صورت هوا شود، در وقت از آب جدا شود و اندر حیز هوا ایستد. و چو جملگی اجسام عالم سوی مرکز میل دارند- با آنکه مر ایشان را خواستی نیست- و به جانب های دیگر که راه ایشان از آن سوها گشاده است همی میل نکنند، این حال دلیل است بر آنکه میل ایشان بر این یک جانب قهر است، به قهر قاهری. و مثل این حال- چنانکه پیش از این گفتیم- چنان است که مر چهار تیر را کسی بیند سرها بر سر یک ستون نهاده و مر او را همی فروفشارند، پس اگر مر آن کس را خرد باشد داند که آن تیرها که مر ایشان را خواستی نیست، بدان تنگ جای خود فراز نیامده اند، بل که مر ایشان را بدان جای کسی فراز آورده است. و چو جسم مطلق بدین صورت ها به چهار فرقت شدند و از یکدیگر جدا ماندند و با آنکه به جنس یکی بودند، به سبب این صورت ها دشمنان یکدیگر گشتند، این حال دلیل است بر آنکه این صورت ها مر ایشان را قاهری داده است، از بهر آنکه جسم یک جوهر است و روا نیست که چیزی ضد خویش شود به طبع خویش. و چو از جسم بعضی صورت آتش یافت و بعضی صورت آب یافت- چنین که پیداست- چنان همی نماید که از جسم بعضی دشمن بعضی گشته است، و محال باشد که جز به قهر قاهری بعضی از چیز ضد بعضی شود، چنانکه به خواست آهنگر بعضی از آهن مر بعضی را از نوع خویش همی ببرد و بریزاند بدان صورت که از آهنگر یابد بر آن فعل اندر هم جوهر خویش. و این قولی تمام است، و پس از این یاد کنیم آنچه بر اثر حرکت ذکر او واجب آید. و چو درست کردیم که مر جسم را به ذات خویش حرکت نیست، باطل شد قول دهری که همی گوید : فلک صانع عالم است و آنچه اندر اوست. و لله الحمد. )