گنجور

 
ناصرخسرو

هر چیزی که معلوم است، مر او را صورتی است، از بهر آنکه حد علم تصور نفس است مر چیز را چنانکه هست، و آنچه مر او را صورتی نیست معلوم نیست. و هر چه مر او را صورت است مر او را مصوری لازم آید، پس واجب آید که مبدع حق را صورت نیست به ضرورت، از بهر آنکه او مصور نخستین است. و چاره ای نیست از اثبات مصوری که مر او را صورت نباشد، از بهر آنکه اگر (هر) مصوری را صورت باشد، مصوران بی نهایت باشند و چو مصور بی نهایت باشد، مصور بازپسین پدید نیاید و مصور بازپسین پیداست و آن نبات و حیوان است که با صورت است و دیگری را همی صورت نکند. و چو درست است که مر مبدع حق را صورت نیست، درست است که او – سبحانه – معلوم نیست،با آنکه عقل به ضرورت او را ثابت کند بدانچه اندر ذات خویش همی یابد از اختصاص به صورتی که بدان مختص است و مر او را از آن گذشتن نیست، و آنچه به صورتی مخصوص باشد مر او را مخصصی لازم آید.

آن گاه گوییم که هر چیزی که مر او را صورتی هست کز او بدان صورت فعلی همی آید که آن فعل از او جز بدان صورت نیاید، مر او را مصوری لازم است قصدی. و این قول بدان واجب شد گفتن که چیزهاست که مر او را صورت هاست کز آن فعل ها همی آید که (آن) فعل ها جز بدان صورت از او نیز بیاید، چو پاره ای سنگ یا گل که بر شکلی باشد که مر او را بدان صورت کسی به قصد نکرده باشد، بل (که) آن صورت مر او را به سبب جدا شدن دیگر اجزا باشد از او به حادثی یا جز آن. پس از او بدان صورت فعل ها آید که همان فعل ها از او جز بدان صورت (نیز) بیاید، چنانکه اگر سنگ چهار سو باشد، چو او را بشکنند و اندر ترازو نهند، هم گرانی خویش را از زمین برگیرد و اگر به آب اندر افتد، به آب فرو شود و اگر این سنگ گرد شود یا دراز شود یا کوفته شود یا خرد بباشد، همین فعل ها از اجزای او که به دیگر شکل شده باشد بیاید.

و مصورات قصدی – اعنی آنکه قصد مصور اندر صورت او پیداست – بر دو گونه است: یکی از او آن است که اگر صورت او از او برخیزد، عین آن صورت پذیر باطل نشود، بر مثال شیشه که مر آب را بدان صورت که دارد اندرون او نگاه دارند و به نگرندگان بنمایندش و جز بدان صورت آن فعل از او نیاید و آن صورت مر او را تجویف و تنکی و پاکی گوهر است، پس مر او را مصوری لازم است، از بهر آنکه نه آبگینه همیشه شیشه است و لیکن اگر صورت شیشگی از او برخیزد، صورت آبگینه باطل نشود. و دیگر آن است از مصورات که اگر صورت او از او برخیزد، عین او باطل شود، بر مثال آتش که عین او سوزنده و روشن است کز او بدین صورت ها فعل ها همی آید که آن فعل ها از او جز بدین صورت ها نیاید، پس مر او را مصوری لازم است، از بهر آنکه نه هر جسمی آتش است و لیکن اگر صورت آتش از او برخیزد، عین او باطل شود.

و چو حال این است، گوییم که از مصورات آنچه به برخاستن (صورت) او از (او) عین او باطل شود، عین او با صورت او وجود یافته است و صفت او مر او را جوهری است نه عرضی، اعنی که چیزی نبوده است ثابت العین تا مر او را بدین صفت کرده آید، چو آفتاب و دیگر کواکب و چو افلاک که جوهر او اندر صورت های خویش غرقه شده است. و آنچه وجود جوهر او به ظهور صورت او باشد، مر جوهر او را بی صورت او وجود نباشد، چنانکه وجود جسم به وجود طول و عرض و عمق است، و فعلی کز این جوهر بدین صورت ها همی آید – و آن از او انفعال است و تشکل و تصور – جز بدین صورت ها که دارد نیاید. پس لازم آید که مر این جوهر را مخصصی هست که مر او را بدین صورت مختص کرده است، از بهر آنکه نه هر جوهری جسم است. و چو جوهر جسم که جملگی آن بدین سه صورت متفق مختص است به چهار قسم است و هر قسمی از آن با آن صورت پیشین یک صورت دیگر دارد کز هر یکی بدان صورت دوم که یافته است همی فعلی آید به ذات خویش و انفعالی همی پذیرد از یار خویش که آن فعل و انفعال جز بدان صورت از او و اندر او نیاید، درست شده است که مر هر قسمی را از اقسام این جوهر با صورت اولی او بدین صورت های دوم مخصصی مختص کرده است، از بهر آنکه همه جسم نه آتش است و نه همه آب است و نه همه هواست و نه همه خاک است. اما فعلی که از آتش همی آید بدان صورت که دارد، چو نیرو گرفتن اوست از هوا و چو نفی پذیرفتن اوست از آب و جز آن. و هم چنین هوا به صورتی است از نرمی و گشادگی (که) بدان مر آتش را یاری دهد و مر آب را بجنباند و مر بخار را باز ندارد از فرو شدن بدو تا آب تلخ و شور به تبخرت اندر او خوش و گوارنده شود و به شکل های بسیار مشکل شود، اعنی به گرد هر شکل داری از نبات و حیوان اندر آید و اندر تجویف همه مجوفات به شکل جوف او شود و هیچ چیز را از مشکلات از شکل او باز ندارد. و هم این است حال دیگر اقسام جسم کز هر یکی بدان صورت که دارد، هم فعل همی آید و هم انفعال. آن گاه گوییم که (جسم) با این صورت ها که یافته است مخصوص است به انفعال، و حقیقت انفعال پذیرفتن حرکت است. پس لازم آید به دلالت وجود این جوهر منفعل که مر مخصص این جوهر را بدین خاصیت که یاد کردیم جوهری دیگر باشد که آن جوهر مخصوص باشد به فعل، و حقیقت فعل دادن حرکت است از فاعل مر منفعل را. و حرکتی که جملگی جسم بدان متحرک است و آن انضمام عالم است از همه حواشی خویش بر مرکز عالم که آن میانه فلک است – و شرح آن اندر این کتاب پیش از این گفته شده است – بر درستی این قول که اندر ایجاب این جوهر متحرک حرکت بخش این جسم کلی را گفتیم، گواست.

وز آنچه بیشتر از مردمان (از) این حرکت کلی که جملگی اجزای جسم بدان متحرک است و بر مرکز بدان تکیه کرده است غافل اند و بر ایشان مشتبه شده است که محرک اشخاص جزوی – از نبات و حیوان – چیست، همی گویند که جنباننده این جزویات خدای است و اقوال مختلف اندر این معنی بسیار شده است. و هر که اندر شخص خویش به چشم بصیرت بنگرد و مر او را به کلیت او از نخست به حرکت های کلیات عناصر متحرک بیند، اعنی آنچه (از او) خاکی است سوی مرکز همی گراید و آنچه از او آبی است به بخار از او سوی هوا همی بر شود و آنچه آتشی است سوی حاشیت عالم همی گریزد و بخارات را با خویشتن همی برد و آنچه هوایی است سوی کل خویشتن همی گراید، آن گاه با این حرکات قسری – که مر آن را همی طبیعی گویند و ما پیش از این درست کردیم اندر این کتاب اندر قولی که بر حرکت گفتیم که آنچه مر او را همی طبع گویند، قسر است به حقیقت – مر شخص خویش را به جوانب متحرک بیند به حرکت ارادی که آن شریف تر از حرکت طبیعی است، بداند که حرکت ارادی مر نفس راست، از بهر آنکه چو نفس از شخص جدا شود، مر شخص را حرکت ارادی نماند و اجزای طبایع که مر آن را همی نفس اندر شخص جمع داشت، پراکنده شوند. و چو بداند که این حرکت شریف تر مر نفس راست، بداند که حرکت اجزای عالم جسمی که آن قسر است از نفس است، از بهر آنکه قهر بر مقهور جز به ارادت مرید نیوفتد و چو مرید نفس است، درست شد که حرکت قسری مر طبایع را از اوست. و بدین شرح ظاهر شد که آن جوهر که به حرکت مختص است و انواع حرکت مر او راست، نفس است و وجود این جوهر منفعل که جسم است، بر وجود او دلیل است. و اندر آفرینش پیداست که چو حیوان غذاپذیر آمد، نبات غذادهنده آمد، و چو غذاپذیر سپس از غذادهنده پدید آمد، لازم آید که حرکت پذیر سپس از محرک پدید آمده است (به) تاخیری شرفی یا زمانی یا هر دو. (و) اختصاص این جوهر منفعل که جسم است به قبول حرکت و تشکیل، دلیل است بر اختصاص جوهر فاعل به تحریک و تشکیل، از بهر (آنکه) تخصیص جوهری به پذیرفتن حرکت و شکل از مخصص او مر آن را بدان بی ایجاب جوهری مخصص به تحریک و تشکیل عبث باشد و باری – سبحانه – از عبث بری است، مخصص به تحریک و تشکیل عبث باشد و باری – سبحانه – از عبث بری است، چنانکه گفت، قوله: (افحسبتم انما عبثا و انکم الینا لا ترجعون) ، و دیگر جای گفت، قوله: (و ما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما لعبین).

و چو ظاهر است که حرکات اشخاص حیوان به نفس است، لازم آید که نفس ینبوع الحرکات است و حرکت مر نفس را صورتی جوهری است که اگر آن صورت مر او را نباشد عین او باطل باشد، چنانکه اندر صورت آتش گفتیم. پس گوییم که اگر حرکت پذیر نباشد حرکت نباشد، از بهر آنکه حرکت عرضی است که بردانده آن جسم است، و اگر حرکت نباشد نفس نباشد. وز این دو مقدمه نتیجه آن آید که اگر جسم نباشد نفس نباشد. (و) بدین شرح ظاهر شد که علت وجود نفس، پیوستن اوست به جسم (و) تا نفس به جسم نپیوندد، مر او را وجود نباشد، چنانکه پیش از این گفتیم اندر این کتاب. و چو ظاهر است که نفس ینبوع الحرکات است و حقیقت حرکت فعل است اندر جسم نه اندر چیزی (دیگر،) و اگر نفس نه محرک (باشد، نه) نفس باشد، جسم که او قابل الحرکات است علت تمامی نفس باشد. و جسم بدین روی صورتی باشد از (صورت های) نفس که از نفس جز بدان صورت این (فعل) که حرکت است نیاید، هم چنانکه هوا بر این تقدیر صورتی است از صورت های آتش کز آتش فعل او- که آن روشنی (دادن) و گرم کردن است- جز بدین صورت که او هواست همی نیاید، پس هوا صورتی است از صورت های آتش. و هر یکی از طبایع نیز صورتی دارد از یار خویش، پس از صورت ذاتی خویش. نبینی که هم چنانکه هوا از ذات خویش صورتی دارد به نرمی و زفت، هوا نیز از آتش و آب و خاک صورت ها دارد به جای دادن مر اشخاص خاکی را (و) به جنبانیدن مر آتش را و به راه دادن مر روشنی و گرمی او را اندر خویش که اگر این دیگر اجسام نباشد، از هوا این افعال که (از او) اندر ایشان و اندر او بدیشان همی آید، نیاید؟ پس ظاهر کردیم که بدین روی مر طبایع را از یکدیگر صورت هاست و جسم مر نفس را صورت است. و به آغاز این قول گفتیم که آنچه از او به صورتی فعلی آید که جز بدان صورت آن فعل از او نیاید، مر او را مخصصی واجب آید. و چو حال این است که نفس جوهری است و حرکت از او جز اندر جسم پدیدار نیاید، واجب آید که مخصص نفس به تحریک مخصص جسم باشد به قول حرکت، و مر آن مخصص را به ذات خویش اختصاصی نباشد البته. (و آنچه مر او را به صورتی اختصاصی نباشد کز آن نتواند گذشتن، مر او را صورت نباشد) و آنچه مر او را صورت نباشد معلوم نباشد. پس بدین مقدمات که یاد کردیم، درست شد که مر مبدع حق را صورتی نیست و او معلوم نیست (مگر) به طریق اثبات حق محض و بس. (و) دلیل بر درستی این قول آن است که فعل باری که مخصص نفس و جسم است، اندر جسم نیست و آنچه فعل او اندر جسم نباشد، مر او را حرکت نباشد و آنچه مر او را عرضی نباشد از اعراض و نه حرکت و نه صورت کز او بدان فعل آید، او جوهر نباشد. پس باری- سبحانه و تعالی- جوهر نیست، بل مجوهرالجواهر است. از بهر آنکه درست کردیم که جواهر به صورت های خویش کز ایشان بدان فعل آید مخصوص اند از مخصصی که مر ایشان را مخصوص کرده است بدان، و مر او را خود صورتی و مخصصی نیست. و نیز عقل جز مر فاعل را و منفعل را چیزی نداند و فاعل ینبوع الحرکات است و منفعل قابل الحرکات است، از بهر آنکه حرکت فعل است. پس (نفس) جز به پرورش بسیار و تزکیت و تصفیت که از عقل یابد، به اثبات مبدع حق نرسد و نتواند تصور کردن که آنچه او نه متحرک باشد (و نه محرک) و نه ساکن، حی باشد.

و بدانچه علم توحید برتر از همه علوم است، مر نفس را جز به گردن دادن مر علمای دین حق را و به تدریج بدین مرتبت ها برآمدن، بدین (علم) رسیدن نیست و این کاری دشوار است مگر بر نفوسی که به عنایت الهی مخصوص شوند. و علت اختصاص نفس بدین عنایت، صبر او باشد بر آموختن و متابعت علما، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله : « و استعینوا بالصبر و الصلوه و انها لکبیره الا علی الخشعین » ، و علما دانند که حقیقت نماز متابعت امام باشد که او به علم پیش از قوم باشد. (و) بیشتر از مردمان مشرک شده اند- اعنی با خدای انبازی گرفته اند- بدانچه مر خدای را به صفت مبدعات و مخصصات او همی دانند، و چو کسی از علم توحید به حق سخن گوید و صفات نفسانی و جسمانی را از او نفی کند، مر آن را منکر شوند و منکر پندارند، و اگر گوید : خدای به صفت عقل است دانا و به صفت نفس است جنباننده و صورتگر اجسام، بدان بگروند و دل بدان خوش دارند، و این چیزی نباشد مگر مر مخلوقات و مبدعات را با خدای انبازی دادن، و این شرک باشد. و مر این گروه را همی خواهد خدای تعالی بدین قول که همی گوید (،قوله) : « ذلکم بانه اذا دعی الله وحده کفرتم و ان یشرک به تومنوا فالحکم لله العلی الکبیر ». و این خواستیم که بیان کنیم اندر این قول به جدا کردن مخصص از مختص. و لله الحمد.