گنجور

 
ناصر بخارایی

صباح عید و روز نوبهار است

بهار و عید و ما را وصل یار است

به رسم عید خوبان چمن را

ز شاخ و برگ گل نقش و نگار است

خنک آب روان کز قد سروش

نگار نازنینی در کنار است

بیا ساقی، بیاور می که ما را

هنوز از بادهٔ دوشین خمار است

چنار از قامتت دارد هوائی

ز قدت باد در دست چنار است

چراغی در چمن افروخت لاله

ز رویت لاله را در دل چه نار است

به آزادی برآمد نام سوسن

که او کمتر غلام شهریار است

بنفشه چون خط دلبر بر‌آمد

خطی خوش گرد روی گل درآمد

براق برق عزم آسمان کرد

قطار پیل جوهرکش روان کرد

فلک دل گرم شد از مهر غنچه

هوا از ابر گل را سایه‌بان کرد

بیا ساقی بده آبی که بر باد

نشاید کشت باغ و بوستان کرد

به باغ ارغنون درکش از آن می

که عکسش ارغنون را ارغوان کرد

سحرگه با لب تو غنچه زد لاف

صبا برخاست، خاکش بر دهان کرد

چو نرگس نوبت مستی‌ست ناصر

چو غنچه چند مستوری توان کرد

زبان شیرین شود از مدح خسرو

که مدح او زیان را کامران کرد

شهی کو ملک را گیتی ستان است

مهی کافاق را صاحب قران است

دهان غنچه خندان می‌نماید

رخش در پرده پنهان می‌نماید

سپر بر آب نیلوفر بینداخت

که باغ از غنچه پیکان می‌نماید

همه از گریهٔ ابر بهاری‌ست

که چون گل برق خندان می‌نماید

همه فریاد مرغ از دست سرو است

که سر تا پای دستان می‌نماید

ز عکس لاله در آئینهٔ آب

خیال روی خوبان می‌نماید

بیا ساقی و دور گرم گردان

که دور چرخ گردان می‌نماید

شنهشه را مگر عزم سواری ست

که اسب باد جولان می‌نماید

جلال دین و دولت شاه هوشنگ

که دستان است و رستم در صف جنگ

فلک قدری که دولت چاکر اوست

شهان را تاج و افسر گوهر اوست

سپهر و کوکب اقبال هوشنگ

که دولت همچو افسر در سر اوست

بخوانم بزم او را باغ رضوان

که کوثر جرعه‌ای از ساغر اوست

حصاری ساخت رأی‌اش ز آهن و سنگ

که آسیبش ز آب و خنجر اوست

بگویم رزم او را موقف حشر

که محشر یک بلوک از لشکر اوست

از آن گل رنگ و بوئی دارد از لطف

که گل را رنگ و بو از دفتر اوست

از آن مه را نشانی هست از حسن

که با مه نور رأی انور اوست

زهی دولت ز اقبالت جهان را

به رویت چشم روشن آسمان را

به هر حکمی که در تقدیر باشد

بدان رأی تو را تدبیر باشد

چو رایت برکشی در روز هیجا

تعالی الله چه دار و گیر باشد

به جانداری تو گردون کمر بست

که دایم با کمان و تیر باشد

ز عدل تو نماندست آن تعدی

که آب از باد در زنجیر باشد

فلک در دست بخت تو زبون شد

جوان را زور بیش از پیر باشد

حسودت را گرفت از جان خود دل

که او را سینه‌ای دلگیر باشد

بکاهد خصم تو گر ماه گردد

بمیرد دشمنت گر میر باشد

ز فر عدل تو عالم جنان شد

که عدل تو به عالم داستان شد

شها گردون به فرمان تو گردد

ستاره بهر دوران تو گردد

سعادت روی در روی تو آرد

نحوست گرد خصمان تو گردد

حمل امسال از آن آید در این ماه

که روز عید قربان تو گردد

و گر بر ثور رانی تیغ گردون

مطیع تیغ بران تو گردد

هر آن شاهی که توقیع تو بیند

کمینه بنده فرمان تو گردد

شود ناهید مطرب راوی نظم

عطارد چون ثنا خوان تو گردد

به حسن شعر ناصر همچو حسان

ز تحسین و از احسان تو گردد

زبان مدح تو گوید کام یابد

ز القاب تو انسی نام یابد

تو را از تخت شاهی متکا باد

جناب تو جهان را ملتجا باد

ز بهر سوختن خصم تو خار است

چو گل پیراهن عمرش قبا باد

سعادت را که مرغ خانهٔ توست

به سوی گلشن جاهت هوا باد

در این موقع براین حسن مقطّع

طریق داعی مخلص دعا باد

خدا چون از شب و روز تو راضی‌ست

نگهدار شب و روزت خدا باد

همای عید چون افکند سایه

همای او همایون بر شما باد