گنجور

 
ناصر بخارایی

الا ای صبا رو سر خویش گیر

زمانی ره دوستی پیش گیر

چو آه دل‌آشفتگان گرم‌رو

سحرگه به اطراف خوارزم رو

ز ناری به نوری سلامی ببر

ز کاهی به کوهی پیامی ببر

به هر منزلی جست‌وجوئی بکن

به هر بیدلی گفت‌وگوئی بکن

خبر پرس از پختگان نیاز

به خامان افسرده مگشای راز

چو یابی به سوی سعادت نشان

بکن هرچه هست از ارادت نشان

به شرط ادب روی بر خاک نه

قدم همچو عیسی بر افلاک نه

سکان را ثناگوی و خاطر بجوی

بر آستان نام ناصر بگوی

چو در کوی دولت پناهت دهند

چو در منزل وصل راهت دهند

ببار اشک و از سینه آهی بر‌آر

سلام و زمین‌بوس من عرضه دار

سلامی سبک روح‌تر از نسیم

سلامی در او بوی عهد قدیم

سلامی معطر چو بوی بهشت

سلامی که جان سوی جانان نوشت

سلامی که آید از او بوی درد

سلامی خبر داده از روی زرد

سلامی به خوناب حسرت سیاه

سلامی مجرد، دگر جمله آه

به خون جگر چهره آراسته

همه عذر نامردمی خواسته

گر آنجا توقف دمی باشدت

وزان محرمان همدمی باشدت

حدیث مَحبت فراوان بکن

پس آن گه شکایت ز هجران بکن

سرشک ندامت روان کن ز روی

ملالت گرش ناورد این به روی

فلان در صبوری بسی رنج برد

دوائی ندید از غم هجر و مرد

به یک حرف از رویم تا چین بپوی

تحیت سپر ساز و آن گه بگوی

اگر ما جدائیم هم با توئیم

به معنی یکی و به صورت دوئیم

گرم باز وصل تو روزی بود

بروی توام‌ دل فروزی بود

نی‌ات آن‌چنان است در خاطرم

موافق بدان باطن و ظاهرم

که در باغ چون بید خنجر زند

گل و لاله از خاک سر برزند

به خدمت کمر بندم و چون غلام

چو قطره به دریا روم والسلام

نگفتم ز بهر ادب نام دوست

که این نامهٔ ما نه درخورد اوست