گنجور

 
سیدای نسفی

نرگس و بادام بی او چشم بد باشد مرا

گر نهم عینک به پیش دیده سد باشد مرا

می کنم با نیک و بد چون آئینه یکسان سلوک

ساده لوحم سینه صاف از حسد باشد مرا

هر کجا افتاده یی بینم به سر جا می دهم

خار این صحرا گل روی سبد باشد مرا

بهر روزی مرغ روحم انتظاری می کشد

خانه صیاد بی پروا جسد باشد مرا

هر کجا پا می گذارم نفس شیطان همره است

کاروان این بیابان دیو و دد باشد مرا

دشمن عاجز ز کلک من شکایت می کند

خانه میل چشم ارباب حسد باشد مرا

چین پیشانی منعم پرده قفل دل است

حلقه زنجیر بر در دست رد باشد مرا

بی سرانجامان ز یأجوج حوادث ایمنند

چون زره در بر لباس پاره سد باشد مرا

پیر صیادم بود دامم ز تار عنکبوت

در چنین بی قوتی مویی مدد باشد مرا

سایه بان چون کلک صورتگر بود موی سرم

خانه بر دوشم کلاهی از نمد باشد مرا

رهروان کعبه را نبود به رهبر احتیاج

هر سر خاری درین وادی بلد باشد مرا

سیر باغ خویش بر فردا منه ای باغبان

وعده دادن از کریمان دست رد باشد مرا

سر خطی از لوح پیشانی به دستم داده اند

کی غم روزی خورم تا این سند باشد مرا

نامه اعمال پست و رو سیه خواهد شدن

بس که در خاطر گناه بی عدد باشد مرا

در جوار مردم آزاده بسیار است فیض

آرزوی سایه سرو قد باشد مرا

روبراه خانه حق سیدا خواهم نهاد

گر ز روح پاک پیغمبر مدد باشد مرا