گنجور

 
سیدای نسفی

به سوی کلبه ام ای سیمبر نمی آیی

خبر نکرده چرا بی خبر نمی آیی

ز چشم من شده یی چون پری به شیشه نهان

چه دیده یی که مرا در نظر نمی آیی

ز تشنگی لب من گشته خشک همچو صدف

چرا ز بحر برون چون گهر نمی آیی

اسیر دام تو را نیست قوت پرواز

به دستگیریی این مشت پر نمی آیی

به خانه ای که چو خورشید روی میاری

طلوع تا نکند صبح برنمی آیی

کله شکسته و چون صبح سینه واکرده

کمر گشاده ز موی کمر نمی آیی

به جستجوی تو گردیده سوده پا و سرم

به دیدن من بی پا و سر نمی آیی

به باغ دهر چو شبنم سفید شد چشمم

هنوز ای گل صدبرگ تر نمی آیی

به پرسش دل بیمار سیدای غریب

چرا تو از همه کس پیشتر نمی آیی