گنجور

 
سیدای نسفی

بس که دلگیر از تماشای گلستان گشته ام

همچو بوی گل درون غنچه پنهان گشته ام

یک تبسم کرده ام اجزای خود پاشیده ام

چون دماغ گل ز خندیدن پریشان گشته ام

پشت بر دیوار هستی همچو صورت مانده ام

چشم تا وا کرده ام بر خلق حیران گشته ام

سر به پیش افگنده ام چشم از هوس پوشیده ام

آرزو را تکمه چاک گریبان گشته ام

داغ دل را از ندامت چشمه خون کرده ام

مدتی بهر دوا گرد طبیبان گشته ام

در تن من از حوادث های دوران رخنه هاست

از تحمل سیدا کوه بدخشان گشته ام