گنجور

 
مولانا

آنچ روی تو کند نور رخ خور نکند

و آنچ عشق تو کند شورش محشر نکند

هر کی بیند رخ تو جانب گلشن نرود

هر کی داند لب تو قصه ساغر نکند

چون رسد طره تو مشک دگر دم نزند

چون رسد پرتو تو عقل دگر سر نکند

مالک الملک چنان سنجق عشاق فراشت

که کسی را هوس ملکت سنجر نکند

تاب آن حسن که در هفت فلک گنجا نیست

جز که آهنگ دل خسته لاغر نکند

دل ویران که در و گنج هوای ابدیست

رخ عاشق ز چه رو همچو رخ زر نکند

من ندانم تو بگو آه چه باشد آن چیز

که دلارام به یک غمزه میسر نکند

توبه کردم که نگویم من از آن توبه شکن

هر کی بیند شکنش توبه دیگر نکند

یا رب ار صبر نیابد ز تو دل ز آتش عشق

تا ابد قصه کند قصه مکرر نکند

گرچه با خاک برابر کند او قالب ما

خاک ما را به دو صد روح برابر نکند

 
 
 
غزل شمارهٔ ۷۸۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اهلی شیرازی

هیچ لب تشنه به میخانه سری بر نکند

گر لبی از کرم پیر مغان تر نکند

توسن ناز مکن زین پی گلگشت چمن

تا صبا خاک ره از دست تو بر سر نکند

نکند نرگس خونخوار تو ساغر گیری

[...]

بیدل دهلوی

طبع دانا الم دهر مکدر نکند

گرد بر روی ‌گهر آن همه لنگر نکند

به خیالی نتوان غرهٔ تحقیق شدن

گر همه حسن دمد آینه باور نکند

می‌دهد عاقبت‌ کار حسد سینه به زخم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه