گنجور

 
مولانا

ای مطرب جان چو دف به دست آمد

این پرده بزن که یار مست آمد

چون چهره نمود آن بت زیبا

ماه از سوی چرخ بت پرست آمد

ذرات جهان به عشق آن خورشید

رقصان ز عدم به سوی هست آمد

غمگین ز چیی مگر تو را غولی

از راه ببرد و همنشست آمد

زان غول ببر بگیر سغراقی

کان بر کف عشق از الست آمد

این پرده بزن که مشتری از چرخ

از بهر شکستگان به پست آمد

در حلقه این شکستگان گردید

کان دولت و بخت در شکست آمد

این عشرت و عیش چون نماز آمد

وین دردی درد آبدست آمد

خامش کن و در خمش تماشا کن

بلبل از گفت پای بست آمد