گنجور

 
مولانا

سلب‌العشق فادی، حصل‌الیوم مرادی

بزن ای مطرب عارف، که زهی دولت و شادی

اذن‌العشق تعالوا، لتذوقوا و تنالوا

هله ای مژده شیرین، چه نسیمی و چه بادی!

کتب‌الروح سراحی الکاس صیاحی

ز تو اندر دورانم، که ره دور گشادی

لخلیلی دورانی، لحبیبی سیرانی

چو جهت نیست خدا را، چه روم سوی بوادی؟!

نه که بر کعبهٔ اعظم دورانست و طوافی؟

دورانی و طوافی لک، یا اهل ودادی

فتح‌العشق رواقا فاجیبوه سباقا

هله در گلشن جان رو، چو مریدی و مرادی

لتری فیه خمورا، و نشاطا و سرورا

که چنان عیش ندیدی تو از آن روز که زادی

انا قصرت کلامی، فتفضل بتمامی

بگشا شرح محبت هله بر رغم اعادی