گنجور

 
مولانا

می‌رسد ای جان باد بهاری

تا سوی گلشن دست برآری

سبزه و سوسن لاله و سنبل

گفت بروید هر چه بکاری

غنچه و گل‌ها مغفرت آمد

تا ننماید زشتی خاری

رفعت آمد سرو سهی را

یافت عزیزی از پس خواری

روح درآید در همه گلشن

کب نماید روح سپاری

خوبی گلشن ز آب فزاید

سخت مبارک آمد یاری

کرد پیامی برگ به میوه

زود بیایی گوش نخاری

شاه ثمارست آن عنب خوش

زانک درختش داشت نزاری

در دی شهوت چند بماند

باغ دل ما حبس و حصاری

راه ز دل جو ماه ز جان جو

خاک چه دارد غیر غباری

خیز بشو رو لیک به آبی

کرد گل را خوب عذاری

گفت به ریحان شاخ شکوفه

در ره ما نه هر چه که داری

بلبل مرغان گفت به بستان

دام شما راییم شکاری

لابه کند گل رحمت حق را

بر ما دی را برنگماری

گوید یزدان شیره ز میوه

کی به کف آید تا نفشاری

غم مخور از دی وز غز و غارت

وز در من بین کارگزاری

شکر و ستایش ذوق و فزایش

رو ننماید جز که به زاری

عمر ببخشم بی‌ز شمارت

گر بستانم عمر شماری

باده ببخشم بی‌ز خمارت

گر بستانم خمر خماری

چند نگاران دارد دانش

کاغذها را چند نگاری

از تو سیه شد چهره کاغذ

چونک بخوانی خط نهاری

دود رها کن نور نگر تو

از مه جانان در شب تاری

بس کن و بس کن ز اسب فرود آ

تا که کند او شاه سواری