گنجور

 
مولانا

شوری فتاد در فلک ای مه چه شَسته‌ای

پرنور کن تو خیمه و خرگه چه شَسته‌ای

آگاه نیستند مگر این فسردگان

از آتش تو ای بت آگه چه شَسته‌ای

آتش خوران ره به سر کوی منتظر

با مردمان زیرک ابله چه شَسته‌ای

دل شیر بیشه‌ست ولیکن سرش توی

دل لشکر حقست و توی شه چه شَسته‌ای

ای جان تیزگوش تو بشنو هم از درون

هم ره به توست بر سر هر ره چه شَسته‌ای

هین کز فراخنای دلت تا به عرش رفت

هیهای وصل و خنده و قهقه چه شَسته‌ای

دی بامداد دامن جانم گرفت دل

کان جان و دل رسید تو آوه چه شَسته‌ای

دولاب دولتست ز تبریز شمس دین

درزن تو دست‌ها و در این ره چه شَسته‌ای