گنجور

 
مولانا

ای دشمن عقل من وی داروی بی‌هوشی

من خابیه تو در من چون باده همی‌جوشی

اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو

هم شاهی و سلطانی هم حاجب و چاووشی

خوش خویی و بدخویی دلسوزی و دلجویی

هم یوسف مه رویی هم مانع و روپوشی

بس تازه و بس سبزی بس شاهد و بس نغزی

چون عقل در این مغزی چون حلقه در این گوشی

هم دوری و هم خویشی هم پیشی و هم بیشی

هم مار بداندیشی هم نیشی و هم نوشی

ای رهزن بی‌خویشان ای مخزن درویشان

یا رب چه خوشند ایشان آن دم که در آغوشی

آن روز که هشیارم من عربده‌ها دارم

و آن روز که خمارم چه صبر و چه خاموشی