گنجور

 
مولانا

ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده

ز آنک بدادی نخست هیچ جز آنم مده

شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو

جان بهارم ز تو رسم خزانم مده

جان چو توی بی‌شکی پیش تو جان جانکی

باش مرا ای یکی هر دو جهانم مده

پردگی و فاش تو آفت او باش تو

جان رهی باش تو جان و روانم مده

دوش بدادی مرا از کف خود باده را

چون که چنینم درآ جز که چنانم مده

غیر شرابی چو زر ای صنم سیمبر

هیچ ندانم دگر ز آنک ندانم مده

نیست شدم در چمن قفل بر آن در بزن

هر کی بپرسد ز من هیچ نشانم مده

شیر پراکنده‌ام زخم تو را بنده‌ام

بی‌تو اگر زنده‌ام جز به سگانم مده

زان مه چون اخترم زان گل تازه و ترم

بی‌همگان خوشترم با همگانم مده

خسرو تبریزیان شمس حق روحیان

پر شده از تو دهان زخم زبانم مده

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۴۰۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم