گنجور

 
مولانا

گشته‌ست طپان جانم ای جان و جهان برگو

هین سلسله درجنبان ای ساقی جان برگو

سلطان خوشان آمد و آن شاه نشان آمد

تا چند کشی گوشم ای گوش کشان برگو

سری است سمندر را ز آتش بنمی سوزد

جانی است قلندر را نادرتر از آن برگو

بنگر حشر مستان از دست بنه دستان

با رطل گران پیش آ با ضرب گران برگو

زان غمزه چون تیرش و ابروی کمان گیرش

اسرار سلحشوری با تیر و کمان برگو

برگو هله جان برگو پیش همگان برگو

و آن نکته که می‌دانی با او پنهان برگو

از جام رحیق او مست است عشیق او

پیغام عقیق او ای گوهر کان برگو

من بی‌زبر و زیرم در پنجه آن شیرم

ز احوال جهان سیرم ز احوال فلان برگو

زیر است نوای غم و اندرخور شادی بم

یک لحظه چنین برگو یک لحظه چنان برگو

خورشید معینت شد اقبال قرینت شد

مقصود یقینت شد بی‌شک و گمان برگو

چون بگذری ای عارف زین آب و گل ناشف

زان سو مثل هاتف بی‌نام و نشان برگو

در عالم جان جا کن در غیب تماشا کن

رویی به روان‌ها کن زین گرم روان برگو

من بیخود و سرمستم اینک سر خم بستم

ای شاه زبردستم بی‌کام و دهان برگو