گنجور

 
مولانا

گر نه تهی باشدی بیشتر این جوی‌ها

خواجه چرا می‌دود تشنه در این کوی‌ها؟

خُم که در او باده نیست هست خُم از باد پر

خُمِ پر از باد کی سرخ کند روی‌ها؟

هست تهی خارها نیست در او بوی گل

کور بجوید ز خار لطف گل و بوی‌ها

با طلب آتشین روی چو آتش ببین

بر پی دودش برو زود در این سوی‌ها

در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی

آنک خدایش بشست دور ز روشوی‌ها

بر رخ او پرده نیست جز که سر زلف او

گاه چو چوگان شود گاه شود گوی‌ها

از غلط عاشقان از تبش روی او

صورت او می‌شود بر سر آن موی‌ها

هی که بسی جان‌ها موی به مو بسته‌اند

چون مگسان شَسته‌اند بر سر چربوی‌ها

باده چو از عقل برد رنگ ندارد رواست

حسن تو چون یوسفی‌ست تا چه کنم خوی‌ها

آهوی آن نرگسش صید کند جز که شیر

راست شود روح چون کژ کند ابروی‌ها

مفخر تبریزیان شمس حق بی‌زیان

توی به تو عشق توست باز کن این توی‌ها