گنجور

 
مولانا

مقام ناز نداری برو تو ناز مکن

چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن

به پیش قبله حق همچو بت میا منشین

نماز خود را از خویش بی‌نماز مکن

گهی که پخته شدی از درخت فارغ باش

ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن

چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین

سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن

چو صاف صاف برآمد ز کوره نقده تو

مده به کوره هر کوردل گداز مکن

جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش

چو باغ لطف خدایی تو در فراز مکن

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۰۷۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
وحشی بافقی

مکن مکن لب مارا به شکوه باز مکن

زبان کوته ما را به خود دراز مکن

مکن مباد که عادت کند طبیعت تو

بد است این همه عادت به خشم و ناز مکن

پر است شهر ز ناز بتان نیاز کم است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه