گنجور

 
مولانا

دست من گیر ای پسر خوش نیستم

ای قد تو چون شجر خوش نیستم

نی بهل دستم که رنجم از دل است

درد دل را گلشکر خوش نیستم

تا تو رفتی قوت و صبرم برفت

تا تو رفتی من دگر خوش نیستم

دست‌ها را چون کمر کن گرد من

هین که من بی‌این کمر خوش نیستم

ناتوانم رفتم از دست ای حکیم

دست بر من نه مگر خوش نیستم

ای گرفته آتشت زیر و زبر

این چنین زیر و زبر خوش نیستم

چه خبر پرسی که بی‌جام لبت

باخبر یا بی‌خبر خوش نیستم

سر همی‌پیچم به هر سو همچنین

چیست یعنی من ز سر خوش نیستم

چشم می بندم به هر دم تا به دیر

زانک بی‌تو با نظر خوش نیستم