گنجور

 
مولانا

ای خفته به یاد یار برخیز

می‌آید یار غار برخیز

زنهارده خلایق آمد

برخیز تو زینهار برخیز

جان بخش هزار عیسی آمد

ای مرده به مرگ یار برخیز

ای ساقی خوب بنده پرور

از بهر دو سه خمار برخیز

وی داروی صد هزار خسته

نک خسته بی‌قرار برخیز

ای لطف تو دستگیر رنجور

پایم بخلید خار برخیز

ای حسن تو دام جان پاکان

درماند یکی شکار برخیز

خون شد دل و خون به جوش آمد

این جمله روا مدار برخیز

معذورم دار اگر بگفتم

در حالت اضطرار برخیز

ای نرگس مست مست خفته

وی دلبر خوش عذار برخیز

زان چیز که بنده داند و تو

پر کن قدح و بیار برخیز

زان پیش که دل شکسته گردد

ای دوست شکسته وار برخیز

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۱۹۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
فیض کاشانی

ای خفته رسید یار برخیز

از خود بفشان غبار برخیز

همین بر سر لطف و مهر آمد

ای عاشق یار زار برخیز

آمد بر تو طبیب غم خوار

[...]

حزین لاهیجی

یا از سر روزگار برخیز

یا از غم ننگ و عار برخیز

در پرده ی خواب غفلتی چند

ای دیده اعتبار برخیز

دوران سر فتنه بازکرده ست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه