گنجور

 
مولانا

ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر

اسیر عشق نگردد ز رنج و خواری سیر

ز زخم‌های نهانی که عاشقان دانند

به خون درست و نگردد ز زخم کاری سیر

مقیم شد به خرابات و جمله رندان را

خراب کرد و نشد از شراب باری سیر

هزار جان مقدس سپرد هر نفسی

در آن شکار و نشد جان از آن شکاری سیر

مثال نی ز لب یار کام پرشکرست

ولیک نیست چو نی از فغان و زاری سیر

بگفت تو ز چه سیری بگفتم از جز تو

ولیک هیچ نگردم از آنچ داری سیر

نه شهر و یار شناسیم ای مسلمانان

از آنک نیست دل از جام شهریاری سیر

هوای تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ

که باغ می‌نشود از دم بهاری سیر

چو شرمسارم از احسان شمس تبریزی

که جان مباد از این شرم و شرمساری سیر

 
 
 
انتشار کتاب «گنجور، قدرت بی‌نهایت کوچک‌ها» نوشتهٔ مهدی سلیمانیه
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم