گنجور

 
مولانا

این جنایت بر تن و عرض ویست

زخم بر رگهای آن نیکوپیست

گرچه نفس واحدیم از روی جان

ظاهرا دورم ازین سود و زیان

تهمتی بر بنده شه را عار نیست

جز مزید حلم و استظهار نیست

متهم را شاه چون قارون کند

بی‌گنه را تو نظر کن چون کند

شاه را غافل مدان از کار کس

مانع اظهار آن حلمست و بس

من هنا یشفع به پیش علم او

لا ابالی‌وار الا حلم او

آن گنه اول ز حلمش می‌جهد

ورنه هیبت آن مجالش کی دهد

خونبهای جرم نفس قاتله

هست بر حلمش دیت بر عاقله

مست و بی‌خود نفس ما زان حلم بود

دیو در مستی کلاه از وی ربود

گرنه ساقی حلم بودی باده‌ریز

دیو با آدم کجا کردی ستیز

گاه علم آدم ملایک را کی بود

اوستاد علم و نقاد نقود

چونک در جنت شراب حلم خورد

شد ز یک بازی شیطان روی زرد

آن بلادرهای تعلیم ودود

زیرک و دانا و چستش کرده بود

باز آن افیون حلم سخت او

دزد را آورد سوی رخت او

عقل آید سوی حلمش مستجیر

ساقیم تو بوده‌ای دستم بگیر