گنجور

 
مولانا

آن خلیفه کرد رای اجتماع

سوی آن زن رفت از بهر جماع

ذکر او کرد و ذکر بر پای کرد

قصد خفت و خیز مهرافزای کرد

چون میان پای آن خاتون نشست

پس قضا آمد ره عیشش ببست

خشت و خشت موش در گوشش رسید

خفت کیرش شهوتش کلی رمید

وهم آن کز مار باشد این صریر

که همی‌جنبد بتندی از حصیر