گنجور

 
مولانا

مر خلیفهٔ مصر را غماز گفت

که شه موصل به حوری گشت جفت

یک کنیزک دارد او اندر کنار

که به عالم نیست مانندش نگار

در بیان ناید که حسنش بی‌حدست

نقش او اینست که اندر کاغذست

نقش در کاغذ چو دید آن کیقباد

خیره گشت و جام از دستش فتاد

پهلوانی را فرستاد آن زمان

سوی موصل با سپاه بس گران

که اگر ندهد به تو آن ماه را

برکن از بن آن در و درگاه را

ور دهد ترکش کن و مه را بیار

تا کشم من بر زمین مه در کنار

پهلوان شد سوی موصل با حشم

با هزاران رستم و طبل و علم

چون ملخها بی‌عدد بر گرد کشت

قاصد اهلاک اهل شهر گشت

هر نواحی منجنیقی از نبرد

هم‌چو کوه قاف او بر کار کرد

زخم تیر و سنگهای منجنیق

تیغها در گرد چون برق از بریق

هفته‌ای کرد این چنین خون‌ریز گرم

برج سنگین سست شد چون موم نرم

شاه موصل دید پیگار مهول

پس فرستاد از درون پیشش رسول

که چه می‌خواهی ز خون مؤمنان

کشته می‌گردند زین حرب گران

گر مرادت ملک شهر موصلست

بی‌چنین خون‌ریز اینت حاصلست

من روم بیرون شهر اینک در آ

تا نگیرد خون مظلومان ترا

ور مرادت مال و زر و گوهرست

این ز ملک شهر خود آسان‌ترست