گنجور

 
مولانا

میر گفت او کیست کو سنگی زند

بر سبوی ما سبو را بشکند

چون گذر سازد ز کویم شیر نر

ترس ترسان بگذرد با صد حذر

بندهٔ ما را چرا آزرد دل

کرد ما را پیش مهمانان خجل

شربتی که به ز خون اوست ریخت

این زمان هم‌چون زنان از ما گریخت

لیک جان از دست من او کی برد

گیر هم‌چون مرغ بالا بر پرد

تیر قهر خویش بر پرش زنم

پر و بال مردریگش بر کنم

گر رود در سنگ سخت از کوششم

از دل سنگش کنون بیرون کشم

من برانم بر تن او ضربتی

که بود قوادکان را عبرتی

با همه سالوس با ما نیز هم

داد او و صد چو او این دم دهم

خشم خون‌خوارش شده بد سرکشی

از دهانش می بر آمد آتشی